سه شنبه ای که مامان با غذا رسیدُ منُ برد رو ابرارُ گفتماین سه شنبه هم واسم ماهیِ جنوبُ
برنج شماللواشک خونگیُ میوه خشک رسیدو من فکر میکنم سه شنبه هام دارن رنگی
میشن.سه شنبه های طلایی که برقشونو به رخ بقیه ی روزهام میکشن.
و من اینارُ با جون دل میپذیرمُ شکر تند،تند در من جوانه میزنه و باغ دلمو سبز میکنه.
امیدم به گرفتنِ بزرگتراشهتو یه سه شنبه ی فوق طلاییشاید این هفته بیاید،،شاید.
جمعه از سر کار که رسید گفت تمیزکاریُ پختن تعطیلاز صبحانه بریم بیرون.اونقدر من
دست،دست کردم که به ناهار رسیدیم.قبلش رفتیم شهر کتاب.کتاب سفارش دادم.بین
کتابهاونویسند ه ها قدم زدم،روح تشنه مو میدیدم که با ولع تمام مینوشه.اونکه سیراب نشد اما
گرسنگی مارُ کشوند بیرونکباب اعلا خوردیم.خیلی چسبید.خواب شیرین ظهر هم کیف فراوان
دادروز خوبی بود.یک استراحت جانانه و آماده شدن برای شنبه ی پرکارانرژی و حال خوشش،
جمعه ای که باید متفاوت از روزهای دیگه بگذره رُ ساخت.قدر مهربونیاشُ میدونم.کاش کم نباشه
از سرِ مهرِ زیادش
شنبه همه ی خونه رُ باهم تمیز کردیم.انرژی های خوب،خوب تو خونه جاری شد،من که قشنگ
میدیدمشون که تو خونه میگردنُ صفا میارن.یه دوش عالی گرفتم.نشستمو تماشا کردم.هیچی
مثل نشستنُ تماشا کردن بعد از تمیزکاری آدمو سرِ حال نمیاره.بهم گفت واژه ای نیست که بودنت
کنارمو توصیف کنه.خواستم که تو این جمله ش غرق بشمُ شدم
آبگوشت روی گاز بودصدای قل خوردنش،صدای زندگی بودشب بودپاییز بودزندگی تو خونه ی
ما که خارج از شلوغیِ دنیاست،آرااام در جریان بود.
غذا توی ظرفهای آبی سفالی و بین رنگها تابلوی نقاشی بود که دلم نمیخواست بهم
بخوره،عطرش به خونه روح میدادُ طعمش به ما مستی.
خونه با بوی غذای خونگی،برق افتادگی و شادیِ آدماش با چیزای کوچیک،کوچیک خونه
میشهشنبه هام میتونه خوب شروع بشه و بهتر تموم.
و امروز یکشنبه توی این حجمِ تمیزی و براقی نشستم،مینویسم،میخونم،خیالمُ میگردم،دلم از این
همه رنگو زیباییِ اطرافم میلرزهو عشق میکنم با تنهاییم،با آرزوهام،با دنیام.
به هر طرف نگاه میکنم تو دنیای کوچیکم نعمتی هست که خدا پشتش نشسته،ازش میخوام
امروز مهمونم باشه و بشینه پای حرفام
میدونم به دنیا اعتمادی نیستممکنه یه روزی اینا نباشن و من در حسرتها باشمکیف ازشون و
شکر بابتشون یادم هست هرلحظهو حسم وصف نشدنیه در حال حاضر.
(با سرعت نور از میان گذشته ها رد میشوم،،
و همانطور که دارم تلخِ شیرینِ شاد ِغمگین را میگذرانم،،
این روزها بر من فرود می آینددرست زمانی که منتظرشان نیستم)
سایه
همینطور که داشتم کتاب قدرت حال رو توی گوشی میخوندم،بستمش و خودمو اینجا دیدم.
چیزایی توی ذهنم روانه و من دلم میخواست اینجا جریان پیدا کنهزمستان 97 برحسب برنامه هایی که تو ذهنم داشتم،قرار بود واسم چیزای عجیبی در پی داشته باشهو اگه یادتون باشه اولین پستهای اینجا هم نوشتم دارم مهر متفاوتی رو تجربه میکنمو منتظر بودم تا پاییز بگذره و زمستون با خبرهای خوشش برسهیعنی خودمو از یک سری مسائل رها کردم و قصد داشتم مسیر جدیدی رو شروع کنم بعد از تعدیل حس مخرب ایده آل گراییمخب اون مسائل مال خیلی گذشته هاست و الآن دلم میخواد از حال بگم.
اون روزهای پاییز 97 واسم با یک جراحی کوچک اما کمی سخت همراه شد.و گذشت.
و همینقدر بگم که زمستون قرار بود تحول عظیمی در زندگی تحصیلی من رخ بده و روانشناسی که دیگه مطمئنم عشقمه و چیزیه که انتخابمه برای همه ی روزهای باقیمانده ی عمرم،شروع بشه.
و در عین ناباوری و اشکو بهت من این اتفاق نیفتاد،،اونم جایی که دست من نبودو مربوط میشد به تغییرات یک شبه ی دفترچه ها و رشته ها و . و از بعد اون یکی بعد از دیگری اتفاقات از راه میرسیدن و شرایط مارو پیچیده میکردنو من گریه کردم،کم آوردم،خیره موندمولی در نهایت سعی کردم سقوطها رو تبدیل کنم به اوجو از شکستها ایده بگیرم و از اعماق وجودم ایمان داشتم داره اتفاقات خفی واسم رخ میده و روزهای من دارن میرسن
تصمیم گرفتم خودآموز بودن توی روانشناسی رو کمی از حالت تفریح خارج کنم و هدفمندترش کنمبرای انتخاب مطالعاتم،مسیر و مقصد تعیین کنم و صد البته زبانم رو که به خاطر سالها رها کردن،افتضاح شده بود،قوی کنم،چون تو این مسیر خیلی بهش نیاز داشتم و کارگاه های آموزشی شروع کنم،برای شبکه های مجازیم ایده هایی پیدا کردم و و میخوام درمان رو از خودم آغاز کنمو بیاموزمو بیاموزم تا ببینم مهر 98 دنیا منو روی کدوم صندلی خواهد نشوند
خب من خیلیییی وقت هست که میخوام برم کلاس زبان
و اسفند کلاس رفتم و پذیرفتم که خودآموز بودن توی همه چیز سخته و باید کمک گرفتو بماند که درسهای 7 جلسه زبانم روی هم جمع شده و من باید همین روزها به جای خوبی برسونمشونچون من عاشق تدریسم،،و دیگه تنها چیزی که انتخابم شده واسه ی یاد دادن زبانهکه با یک فشار 3ماهه میخوام به خوبی قبلش کنمو از عشقم پول در بیارمو هیچ درسی دیگه نمیخوام آموزش بدم.و دلیل دیگه م خوندن مقالات و . زبان اصلیه در جهت هدفهام.و اینکه میخوام زبان فرانسه رو شروع کنم،،حتی قبل از عید یه استاد عالی فرانسه هم سرراهم قرار گرفت،باهاش حرف زدم،و تصمیمم این شد که همزمان با انگلیسی شروعش نکنم،کمی فرصت بدم به خودم و انشالا از تابستون وارد برنامه هام بکنمش
رانندگی که سالها رها شده بود و برای انجام کارهام وجودش واسم اامی بود،شروع شد و من به خاطر شرطی شدنهای قبلیم،سراغش نمیرفتم که از بهمن با غلبه بر ترسهام باز رانندگی کردمو هرروز انجامش دادمو باورم نمیشد این منم که باز پشت فرمون هستم
2 تا شغل عالی رو به خاطر موقعیتهایی که زمستون پیش اومد و فکر میکردم وقتش نیست واسم،به کسای دیگه ای معرفی کردمو خودم از دستشون دادمکه خب بعد دیدم خودم وقت و شرایط انجامشون رو دارم به خاطر اینکه یک سری برنامه هام کنسل شدبعد ایده هایی به ذهنم رسیدو اسفند ماه بود که رزومه فرستادمو 2 تا امتحان دادم،خیلی براش تلاش کردم.پذیرفته شدم و در پوست خودم نمیگنجیدمروند کار اینه که سفارشهایی قبول میکنم و خونه انجام میدم و میفرستماینم در جهت غلبه به ترسهام،قدم بزرگی بود واسمسفارشها ترکیب نوشتن و هنر و هست که توی اونهام باید خودآموزیم رو کنار بذارم و برای ارتقای شغلم درستو حسابی تر بیاموزمکارهای کوچیکی هم قبل عید انجام دادم در مسیرش و عالی بودن واسم که فعلن بعد عید،هنوز سراغشون نرفتم.بماند که توی کارم هم سفارش همینطور قبول نمیکنمو از زیر کار در میرم به خاطر اینکه دلم میخواد زبان و کارهای عقب افتاده م رو راستو ریس کنم و بعد شروع کنم.و به قول دارن هاردی فک کنم من آخر عقاب نشمو مرغ بمیرم،با این تعویق هام خب خیلیی زمستون پرباری داشتم از دید خودمچنان تلاش میکردمو پیش میرفتم که خودم توی حس و حال انفجاریم مونده بودمگویا هرروز صب بمبی داشتم که بخشی از ترسهامو باورهای اشتباهمو باهاش میتردم و آخرشب با تصاحب یک غنیمت جنگی میخوابیدمینییی اصن دلم نمیخواست بخوابم،،عشق و تلاش تو روزهام موج میزدخنده و گریه باهم
و من از تمام شکستها و غصه ها و رنجهای پیش آمده ی زمستون 97 سپاسگزار بودم،،چون سایه ای که همیشه دلم میخواست برگردونمش و سالها س گرفته بود،،از بین خروارها خاکو سنگو سنگینی سرش رو بیرون آورد و خروشید.و سبک شد.
چند تا کتاب هم خوندم اون مدت که عاشقشون شدم و حالا 2تاش رو دوباره میخوام بخونمکتابهای : محدودیت صفر،و در شادی پایدار زیستن.درباره شون خواهم نوشت
حالا کتابهای قدرت حال،خویشتن مقدس شما،رهایی از دانستگی .تو روزهام هستن که عاشقشونم و از همه شون مینویسم بعد از اتمام
و کتاب (بهترین سال زندگی تو) دارن هاردی و عظمت خود را دریابید وین دایر رو هم 1 هفته ای هست تمام کردم،هردوتاش عالی بودن.میخوام از تأثیرشون روی خودم بنویسمیک سری کتاب هم خریدم،،عید همینطور بهشون نوک زدم اما هنوز نمیدونم به کجا خواهند رسوندم. در جهت به خود رسیدن و آراستگی هم یک کاری که سالها میخواستم انجام بدم،،خیلی روون و زیبا سرراهم قرار گرفتو انجامش دادم اواخر اسفند و اصن باورم نمیشدداینقددر چسبیددد
یه جمله ای بود،،یا شاید هم تو یه کتاب خودماز برایان تریسی شاید یادم نمیاد واقعن و این بود : اگر بخواهید و قدرتهای ذهنی خود را آزاد کنید،میتوانید در عرض چند ماه،بیش از چندین سال دیگران نتیجه بگیریدیه همچین چیزی
و من زمستون فهمیدم میشه راه رو دقیقن از بیراهه ها یافتمیشه بر آوارها،قصر ساختمیشه هرروز چند بار افتاد و صبح روز بعد ایستادمیشه در یک فصل یا یک ماه حتی اندازه ی یکسال خودت قد بکشی اونم نه با تلاش فرسایشی،با تلاش عاشقانه ی انرژی بخشمن گاهی اینقدر حالم خوب بود که انگار نیاز به خواب هم نداشتم،تو تمام طول روز فقط یه قهوه خورده بودم و متوجه گذر زمانو گرسنگی و خستگی نشده بودم،اینقدر حین کارام کیف میکردم فقط به شرط اینکه غمو اشکو اشتباهو نقصو ضعفمون رو انکار نکنیم،بپذیریمشون.شاید چیزهایی درون ما باشن که تا روز آخر زندگیمون بمونن،،نمیشه همیشه جنگید،اما میشه تبدیلشون کرد.میشه مانع آسیب زدنشون به خود یا دیگری شد
و خدا و ایمانو ندادنهاش.چرا اینقددر قشنگه.چرا اینقدر کارش درسته.چرا اینقدر به موقع نمیده،نمیرسونه،راهتو سد میکنه،اشکتو در میاره.چرا اینقدر وقت شناسو میخکوب کننده ست
کمی روزهام شلوغهسررشته هام کمی از دستم افتادهکمی گیجم
اگه اینارو تو پستم میبینید،،چون قبلش تو روزهام و درونمه.من تو مرحله ی جدیدی از زندگیمم.بعد از گذر از یک گذشته ی سخت چند ساله و یک پاییز،زمستون عجیب.اما خیلی زود نظم میگیرمو با پستهای معرکه ای میام.
و اینکه شاید کارهایی که من انجام دادم به نظر شما ساده و کوچیکوفلانن اما برای سایه و اینکه خودش میدونه چی رو داره میسازه و چی بوده و به کجا داره میرسه،،بزرگو خوش آیندن.
پر از ایده و هدفم.
کااااش از همه ی چیزهایی که گذشته بگم.!! برم از 10 سال بگمو بیام جلو.!!!
فروردینهایم را مرور میکنم،،تو در همه ی آنها هستیحتی در آنها که نیستی.همیشه کسانی هستند، که نیستند.تو نیستی و بهارها همچنان می آیند.عجب پدیده ی شگفتی.عجب زوری دارد زندگی.
(سایه)
الآن ساعت 2:37 دقیقه ی بامداد سه شنبه ستو من تو حسی تشکیل شده از شورو شعف،شادی،بی حسی و کرختی،گشادگی قلبو مورمور شدن پاها هستمیه گزگز خوشایند عجیب که از وسط قلبم شروع میشه،،به برق گرفتگی لذت بخش تبدیل و میرسه به انگشتان پاهام. نمیدونم تونستم حالمو توصیف کتمو حجم حسی که نامی براش ندارمو??
و دلیل ایجاد این حس در من?
حین خوندن کتاب قدرت حال این حس بهم دست داد.
وقتی صفحاتیش رو میخونم که گویی خودم نوشتم!!
وقتی به راهکارهای پیشنهادیش میرسم که خودم،بدون اینکه بدونم اینها یک روشن،،از 2 سال پیش شروع به انجامشون کردم،،اون روزها حتی اسم اکهارت تول رو هم نشنیده بودم.
به این فکر میکنم چندبارر،چند بااار خودمو ایده هامو اونچه به ذهنو قلبم میرسیده نادیده گرفتم??چقدر خودمو ندیدم.چقدر از ترس نتونستن رها کردمچندبااار عمل نکردم.همه مون.همه مون.
همه مون چند بار امتحان نداده،مردود شدیمنرفته،افتادیمندیده،ترسیدیمچقدر لذت رو از خودمون محروم کردیمچندتا استعداد رو کشتیم.
این حتی از معدود بارهاییه که از خودم تعریف میکنم،من این چیزهارو شاید فراموش نکنم اما نمیگمحتی الآن از نوشتنش شرمنده م.و همین حالا که حسم یکم فروکش کرده،،یکی میگه حالا خجالت نمیکشی آخه،،چیز خاصی نیست.
بارها میخواستم کتاب بنویسماما به خودم گفتم: این همههه بهتر از توچی میخوای بگی اصن.و حالا که کتابی دستمه که انگار خیلی جاهاشو نوشتم،،به خودم میگم چند بار قبل از جنگ،، شکست خوردی سایه????حتی تو وبلاگمکامنت هاو خیلی جاها،،من کلمات این کتابو نوشتماما اون زمان حتی این کتاب رو ندیده بودم و باز یه چیزی میگه تصادفیهاینو نشر نده.پاکش کنخودپسندیهتو کجا،،اون نویسنده کجاو اگه همین حالا ذخیره و انتشار رو نزنم،حتمن پاکشون میکنممن خوب بلدم خودمو پاک کنم.
و رنجها.دردها.سختیها و فشارها.چقددرر رشدم دادید
سپاسگزارم ازتون.امشب یک پله پذیراتر شدمو یک پله خودمو باورتر کردم!!
این سایه ست. یا
این چندتا سایه ست.در یک جسم.
این خودمم.
میخواهم پرواز کنمآسمانت را که بگردمردپایم که بماندهیچ که نباشم،،اکنونمچیزیکه حالا هستم،،که میخواهم همیشه باشم که گویا همه چیز هستو هیچ نیستو من عاجزم از بیانشمیخواهم بگویمش و توانم نیستعاجزم از نام گذاری آنچه در این لحظه هستمشاید هم نیستم.کلمه کم آورده ام.حالا گفتنی نیست،،شنیدنی نیستچشیدنیست.چیزی شبیه از دست دادن که نتوانستم بنویسمش اما کشیدمچیزی شبیه دلتنگیهای ناتمامچیزی شبیه آنچه خوب بلدش هستم،،حمل همیشگی این بارها.
بدون هیچ ویرایشی.سایه بی سانسور و ویرایش.
همینطور که داشتم کتاب قدرت حال رو توی گوشی میخوندم،بستمش و خودمو اینجا دیدم.
چیزایی توی ذهنم روانه و من دلم میخواست اینجا جریان پیدا کنهزمستان 97 برحسب برنامه هایی که تو ذهنم داشتم،قرار بود واسم چیزای عجیبی در پی داشته باشهو اگه یادتون باشه اولین پستهای اینجا هم نوشتم دارم مهر متفاوتی رو تجربه میکنمو منتظر بودم تا پاییز بگذره و زمستون با خبرهای خوشش برسهیعنی خودمو از یک سری مسائل رها کردم و قصد داشتم مسیر جدیدی رو شروع کنم بعد از تعدیل حس مخرب ایده آل گراییمخب اون مسائل مال خیلی گذشته هاست و الآن دلم میخواد از حال بگم.
اون روزهای پاییز 97 واسم با یک جراحی کوچک اما کمی سخت همراه شد.و گذشت.
و همینقدر بگم که زمستون قرار بود تحول عظیمی در زندگی تحصیلی من رخ بده و روانشناسی که دیگه مطمئنم عشقمه و چیزیه که انتخابمه برای همه ی روزهای باقیمانده ی عمرم،شروع بشه.
و در عین ناباوری و اشکو بهت من این اتفاق نیفتاد،،اونم جایی که دست من نبودو مربوط میشد به تغییرات یک شبه ی دفترچه ها و رشته ها و . و از بعد اون یکی بعد از دیگری اتفاقات از راه میرسیدن و شرایط مارو پیچیده میکردنو من گریه کردم،کم آوردم،خیره موندمولی در نهایت سعی کردم سقوطها رو تبدیل کنم به اوجو از شکستها ایده بگیرم و از اعماق وجودم ایمان داشتم داره اتفاقات خفنی واسم رخ میده و روزهای من دارن میرسن
تصمیم گرفتم خودآموز بودن توی روانشناسی رو کمی از حالت تفریح خارج کنم و هدفمندترش کنمبرای انتخاب مطالعاتم،مسیر و مقصد تعیین کنم و صد البته زبانم رو که به خاطر سالها رها کردن،افتضاح شده بود،قوی کنم،چون تو این مسیر خیلی بهش نیاز داشتم و کارگاه های آموزشی شروع کنم،برای شبکه های مجازیم ایده هایی پیدا کردم و و میخوام درمان رو از خودم آغاز کنمو بیاموزمو بیاموزم تا ببینم مهر 98 دنیا منو روی کدوم صندلی خواهد نشوند
خب من خیلیییی وقت هست که میخوام برم کلاس زبان
و اسفند کلاس رفتم و پذیرفتم که خودآموز بودن توی همه چیز سخته و باید کمک گرفتو بماند که درسهای 7 جلسه زبانم روی هم جمع شده و من باید همین روزها به جای خوبی برسونمشونچون من عاشق تدریسم،،و دیگه تنها چیزی که انتخابم شده واسه ی یاد دادن زبانهکه با یک فشار 3ماهه میخوام به خوبی قبلش کنمو از عشقم پول در بیارمو هیچ درسی دیگه نمیخوام آموزش بدم.و دلیل دیگه م خوندن مقالات و . زبان اصلیه در جهت هدفهام.و اینکه میخوام زبان فرانسه رو شروع کنم،،حتی قبل از عید یه استاد عالی فرانسه هم سرراهم قرار گرفت،باهاش حرف زدم،و تصمیمم این شد که همزمان با انگلیسی شروعش نکنم،کمی فرصت بدم به خودم و انشالا از تابستون وارد برنامه هام بکنمش
رانندگی که سالها رها شده بود و برای انجام کارهام وجودش واسم اامی بود،شروع شد و من به خاطر شرطی شدنهای قبلیم،سراغش نمیرفتم که از بهمن با غلبه بر ترسهام باز رانندگی کردمو هرروز انجامش دادمو باورم نمیشد این منم که باز پشت فرمون هستم
2 تا شغل عالی رو به خاطر موقعیتهایی که زمستون پیش اومد و فکر میکردم وقتش نیست واسم،به کسای دیگه ای معرفی کردمو خودم از دستشون دادمکه خب بعد دیدم خودم وقت و شرایط انجامشون رو دارم به خاطر اینکه یک سری برنامه هام کنسل شدبعد ایده هایی به ذهنم رسیدو اسفند ماه بود که رزومه فرستادمو 2 تا امتحان دادم،خیلی براش تلاش کردم.پذیرفته شدم و در پوست خودم نمیگنجیدمروند کار اینه که سفارشهایی قبول میکنم و خونه انجام میدم و میفرستماینم در جهت غلبه به ترسهام،قدم بزرگی بود واسمسفارشها ترکیب نوشتن و هنر و هست که توی اونهام باید خودآموزیم رو کنار بذارم و برای ارتقای شغلم درستو حسابی تر بیاموزمکارهای کوچیکی هم قبل عید انجام دادم در مسیرش و عالی بودن واسم که فعلن بعد عید،هنوز سراغشون نرفتم.بماند که توی کارم هم سفارش همینطور قبول نمیکنمو از زیر کار در میرم به خاطر اینکه دلم میخواد زبان و کارهای عقب افتاده م رو راستو ریس کنم و بعد شروع کنم.و به قول دارن هاردی فک کنم من آخر عقاب نشمو مرغ بمیرم،با این تعویق هام خب خیلیی زمستون پرباری داشتم از دید خودمچنان تلاش میکردمو پیش میرفتم که خودم توی حس و حال انفجاریم مونده بودمگویا هرروز صب بمبی داشتم که بخشی از ترسهامو باورهای اشتباهمو باهاش میتردم و آخرشب با تصاحب یک غنیمت جنگی میخوابیدمینییی اصن دلم نمیخواست بخوابم،،عشق و تلاش تو روزهام موج میزدخنده و گریه باهم
و من از تمام شکستها و غصه ها و رنجهای پیش آمده ی زمستون 97 سپاسگزار بودم،،چون سایه ای که همیشه دلم میخواست برگردونمش و سالها س گرفته بود،،از بین خروارها خاکو سنگو سنگینی سرش رو بیرون آورد و خروشید.و سبک شد.
چند تا کتاب هم خوندم اون مدت که عاشقشون شدم و حالا 2تاش رو دوباره میخوام بخونمکتابهای : محدودیت صفر،و در شادی پایدار زیستن.درباره شون خواهم نوشت
حالا کتابهای قدرت حال،خویشتن مقدس شما،رهایی از دانستگی .تو روزهام هستن که عاشقشونم و از همه شون مینویسم بعد از اتمام
و کتاب (بهترین سال زندگی تو) دارن هاردی و عظمت خود را دریابید وین دایر رو هم 1 هفته ای هست تمام کردم،هردوتاش عالی بودن.میخوام از تأثیرشون روی خودم بنویسمیک سری کتاب هم خریدم،،عید همینطور بهشون نوک زدم اما هنوز نمیدونم به کجا خواهند رسوندم. در جهت به خود رسیدن و آراستگی هم یک کاری که سالها میخواستم انجام بدم،،خیلی روون و زیبا سرراهم قرار گرفتو انجامش دادم اواخر اسفند و اصن باورم نمیشدداینقددر چسبیددد
یه جمله ای بود،،یا شاید هم تو یه کتاب خوندماز برایان تریسی شاید یادم نمیاد واقعن و این بود : اگر بخواهید و قدرتهای ذهنی خود را آزاد کنید،میتوانید در عرض چند ماه،بیش از چندین سال دیگران نتیجه بگیریدیه همچین چیزی
و من زمستون فهمیدم میشه راه رو دقیقن از بیراهه ها یافتمیشه بر آوارها،قصر ساختمیشه هرروز چند بار افتاد و صبح روز بعد ایستادمیشه در یک فصل یا یک ماه حتی اندازه ی یکسال خودت قد بکشی اونم نه با تلاش فرسایشی،با تلاش عاشقانه ی انرژی بخشمن گاهی اینقدر حالم خوب بود که انگار نیاز به خواب هم نداشتم،تو تمام طول روز فقط یه قهوه خورده بودم و متوجه گذر زمانو گرسنگی و خستگی نشده بودم،اینقدر حین کارام کیف میکردم فقط به شرط اینکه غمو اشکو اشتباهو نقصو ضعفمون رو انکار نکنیم،بپذیریمشون.شاید چیزهایی درون ما باشن که تا روز آخر زندگیمون بمونن،،نمیشه همیشه جنگید،اما میشه تبدیلشون کرد.میشه مانع آسیب زدنشون به خود یا دیگری شد
و خدا و ایمانو ندادنهاش.چرا اینقددر قشنگه.چرا اینقدر کارش درسته.چرا اینقدر به موقع نمیده،نمیرسونه،راهتو سد میکنه،اشکتو در میاره.چرا اینقدر وقت شناسو میخکوب کننده ست
کمی روزهام شلوغهسررشته هام کمی از دستم افتادهکمی گیجم
اگه اینارو تو پستم میبینید،،چون قبلش تو روزهام و درونمه.من تو مرحله ی جدیدی از زندگیمم.بعد از گذر از یک گذشته ی سخت چند ساله و یک پاییز،زمستون عجیب.اما خیلی زود نظم میگیرمو با پستهای معرکه ای میام.
و اینکه شاید کارهایی که من انجام دادم به نظر شما ساده و کوچیکوفلانن اما برای سایه و اینکه خودش میدونه چی رو داره میسازه و چی بوده و به کجا داره میرسه،،بزرگو خوش آیندن.
پر از ایده و هدفم.
کااااش از همه ی چیزهایی که گذشته بگم.!! برم از 10 سال بگمو بیام جلو.!!!
فروردینهایم را مرور میکنم،،تو در همه ی آنها هستیحتی در آنها که نیستی.همیشه کسانی هستند، که نیستند.تو نیستی و بهارها همچنان می آیند.عجب پدیده ی شگفتی.عجب زوری دارد زندگی.
(سایه)
این روزها میلم به نوشتن،،به طبیعت،،به رنگ،،به زیباییها.اونقدر عجیب و زیاد شده که هر آن کلمات منو به دنیایی جادویی میبرن که دلم میخواد جایی خلقش کنم و کجا بهتر از اینجا که میتونم بی هیچ ویرایشو سبک،سنگینی جهانمو بنویسماینکه بتونم دنیامو با نوشتن بسازمو ابزارم واژه ها باشن،،برای من، دیوانه کننده شیرینهنوشتن برای من همون شراب مرد افکنیه که از دنیا و زرو زورش فارغم میکنهو اینکه این روزها میلم برای خودم بودن محض،،بی اینکه فکر کنم کسی اینجوری دوستم خواهد داشت یا نه،تأییدم خواهد کرد یا نه،،قشنگ به نظر میرسم یا نههیجان زده م میکنه
به نظرم آزادی و آرامشو لذت دو جهان و شادیهای بی دلیل، از اون لحظه ای شروع میشه که نظراتو قضاوتها واست مهم نباشن،،خودت باشی با تمام بدیهاو سیاهی هاتبحث نکنی و نخوای تأیید بگیری و نخوای اثبات کنی هیچ چیزت رو .
و چی شیرین تر از اونکه در بی آرزویی،،نگاهت به آرزوهات باشه!!
یعنی نخوای به چیزی برسی و بعد بخندیتو همین جایی که هستی، با عشقی که میکنی در راه رسیدن،،کیف کنی و تازه بشی.
به نظرم وقتی عاشق چیزی هستیم و براش تلاش میکنیم،،آدمهای بهتری هستیم،،مهربانتر،،رهاتر،،شادتر،،.دیگه چیزایی که نباید رو نمی بینیم،نمی شنویمچیز زیادی نمی مونه که آزارمون بدهو روحمون تو روز هزار بار به لذت و شعفو هیجان پرواز میکنه.
انگار پیدا کردن کاری که از انجامش دیوانه میشیم،،همه ی اون چیزی هست که باید انجام بدیم! بعد اون دست به کار میشه و خودش مارو اصلاح میکنه،،زیباتر میکنه،،خودمون میکنهانگار اون چیزایی که میخوایم درست کنیمو نمیشه رو درست میکنه.عشق چه کارها که نمیکنه و انگار ما فقط باید اونو پیدا کنیم تا پیدا بشیمتا سر جای درستمون قرار بگیریم.
این روزها خود خودم بودن،،نه گفتن جایی که نمیخوام،،در دست گرفتن خودم،،و عیان کردن عیبها و نقصها و اشتباهاتو حتی گناه هام، واسم آسونتر شدهبعد میبینم زندگی هم واسم آسونترهبعد میبینم دنیا و آدمهاشم قشنگترن،آسونترن
چشمهام قشنگی آدمها رو اینجوری بیشتر میبینه،،اینکه دیروز کسی رو دیدم که از تماشای گلها لذت میبردو بی عجله کنارشون می ایستادو بهشون لبخند میزدخب چی کیف دارتر از تماشای آدمی که داره با آسمونو ابرو گلها کیف میکنه
این روزها قشنگترم با تمام ناهماهنگی هایی که پیش میانو اجتناب ناپذیرن،،قوی ترم با تمام باورهایی که هنوز ریشه کن نشدن درونم و اشتباهن،،بهتر میبینم با تمام اون کوریهایی که دارم و بهتر میشنومو شنیدن آدمها و قصه هاشون بزرگم میکنه
این روزها باز رمان خوندن رو شروع کردم و خودمو اون دختر بچه ی کوچیک دبستانی میبینم که( باخانمان) رو دور از چشم خانواده ش میخوندو گوشه ی تختش برای پرین زار میزد.حالا دیگه با خودمو احساساتمو آدما دوست ترم.
آنقدر زیبا بودی که هرچه از تو میگذشتم،باز دوباره به خودت میرسیدمنمی توانستم نگاه از تو برگیرمدر تو غرق بودمو نجاتم بودیدر تو میمردمو از نو زندگی میکردم و هر بار این زندگی حرفهای تازه تری برای گفتن داشتتو نور بودی و التهاب واژه و من خود واقعیم را در تو می دیدم که می تواند با شکوه باشدو سفیدو دور یا حتی کوچکترو حساسو نابه هنگامو همین دورو برها.و در هر حال این منم.من واقعی.
سایه
نمی دونم چرا ذهنم برای شروع پست جمع نمیشه. چند ثانیه به صفحه زل زدم و کلمه ای برای شروع پیدا نکردم.
خیلی زیاد خسته م و در عین حال متحیرم و حالِ عجیبُ غریبی دارم. چرا من به موقع نمیام بنویسم که بعد اینقدر گیجُ گم نباشممم؟! همسر بعد از بیشتر از یکماه شب کار بوده و من اومدم که بنویسم.
کلاسهامون شروع شدن و منِ تشنه ی یادگیری، تشنه ی مفاهیمِ روحی، روانی و درونی در حینِ لذت وافر، وسواس عجیبی دارم به دنبالِ یادگیریِ مفاهیم از پایه هستم؛ ترجمه ی کتابها به دلم نمیشینه؛ شروعِ موازی و معرکه ی کتابهای غیردرسی و درسی هنوز واسم اتفاق نیفتاده و .
اما به هرحال من آدمی هستم که بعد از سالها واردِ جامعه شده؛ خودآموزی رو کنار گذاشته؛ پاشو از دایره ی امن که چه عرض کنم، دایره های امنی که دورِ خودش کشیده بوده بیرون گذاشته و با یک حجم از جهانی نو و مرموز مواجه شده: بعد از مدتها رانندگی میکنه اونم از قضا در یزرگراه هایی که تصادفات توش زیاده و از دیدِ اطرافیان بسیار خطرناکه واردِ دانشگاه شده؛ واردِ بازار کار شده؛ در درون خودش دگرگونی هایی ایجاد شده یا کرده و.
خب بهتره برم سر اصل مطلب و همینطور ازش طفره نرم خیلی صریح بگم که من دقیقا دوشنبه ی هفته ی پیش از محل کارم اخراج شدم!! یا خودم، خودمو اخراج کردم، نمی دونم واقعا. حالا چرا؟ چون من آدمِ چشم به گویی نیستم؛ هرکاری ازم خواسته بشه نمیکنم و در چهارچوب خودم جلو میرم. بعد سرِ یک موضوعی به رئیس اونجا گفتم: من این توقع مشتریِ شما را به جا نمیدونم و انجامش نمیدم. بعد اون یک چیزی گفت که انجام بده و. و من هم گفتم: اگر میخواید با من کار کنید، من اینم بعد اونم گفت: ما نمی خوایم با شما کار کنیم و شما می خواید با ما کار کنید منم گفتم: امیدوارم بدون من که بهترین نویسنده کل شرکتتون بودم( دلیل دارم واسه این حرفم، من آدمِ خودستایی نیستم و ابرازِ خود و تعریف از خود رو اصلا بلد نیستم اما اینو توش شک ندارم) این همه واستون جذب مشتری کردم، این همه واستون درآمدزایی کردم و برای هر مشتری شما که می نوشتم، بازهم میومد سراغ من بارها و بارها، کارهاتون خوب پیش بره و خدانگهدار و عصبانی بودم هاااا.
بعد هم گفت پرخاشگری کردن ایشون به من و. خب من نمیگم کار من درست بوده و اونا چی. اتفاقا اونها آدمهای محترم، آرام و درستی بودن در چهارچوبِ خودشون اما پرخاش نمیدونم والا. اما بعد که من خوب خودمو تحلیل کردم، دلیلِ خشم من این بود که کیفیتِ کارِ من، از جان مایه گذاشتن های من و وقتی که میگذاشتم، حقوقش 4،5 برابرِ رقمِ دریافتیِ من بود و این داشت منو آزار میداد من پول واسم نیست، برکتِ پول واسم مهمه، هرچقدر هم بهم میگفتن اندازه ی پولی که میگیری کیفیت خرج کن، نمی تونستم کمتر باشم و با عشقِ قلبم کار میکردم.باهاشون مخالفت میکردم، کاری که نمی خواستم رو ابدا انجام نمی دادم و. اونها هم در تمام این 5 ماه به خاطر سودی که واسشون داشتم، نادیده می گرفتن. خب اینجا مسئول کیه؟ من. من رقمِ اونها رو دیده بودم، مسئولیتش با خودم بود؛ انتخابش کرده بودم و تمام وقتی مطمئن بودم که: (اونها به من نیاز دارند نه من به اونها)، (اونها منو از دست میدن، نه من اونها رو)، (اونها می خوان با من کار کنن، نه من با اونها) خب چرا مونده بودم؟ ترس تعویق و.
به هرحال هرچند می شد آرام تر و قشنگتر هم برخورد کرد، اما من اصلا پشیمون نیستم و به شدت هم راضیم. زمانِ همکاری ما تمام شده بود و من مطمئن بودم خدا و دنیا قراره خیلی زود به شدت غافلگیرم کنن مدام این فکر تو سرم بود کمی احساسِ آدم بد شدن بهم دست داده بود چون با 29 تا!!! سفارشی که مشتریها گفته بودن فقط من بنویسم بیرون اومدم و دلم به حال اون مشتری ها می سوخت اما خب شد.
من به یک باورِ عمیق و قوی رسیدم تو قلبم که به موقع چیزی که باید تمام میشه و معجزه بعدی آغاز میشه یا به موقع اونچه نباید، نمیشه . همین شرکتی که اخراجم کردن قطعا اسفند پارسال با یک معجزه در زندگی من راه پیدا کرد و در درست ترین زمان ممکن و عجیب ترین روزهای ممکن اگر یک مسائلی اون روزها رخ نداده بود اصلا من پیداش نمیکردم مسائلی که مثل تکه های پازل و در دقیق ترین زمانها روزهامو میساختن. تسلیم عجب حسیه رها کردن به موقع مواردِ مختلف عجب جادویی با خودش دارهچقدر دیگه باید خدا، دنیا و مسائل سرِ موقع برسند تا ما رها، تسلیم و آزادتر زندگی کنیم. جهان و خدا تسلیم می خواهندُ بسسس!!
خب حالا برسیم به میوه ی باورم: من با 2 جای دیگه واردِ کار و همکاری شدم. هردوش به جادویی ترین و معجزه آساترین شکل ممکن اتفاق افتادن. از لحاظِ فیلترهایِ گزینش، سطح و کیفیت کار، خفن بودن و . بسیار بالا هستند و اصلا قابلِ مقایسه با جایِ قبلی نیستند. البته که من از لحاظِ سطحِ کاری میگم و سطحِ الآنم. وگرنه من از جایِ قبلی هم بسیار آموختم تجربه ها کردم، فراموششون نمیکنم و همه جا ازشون به خوبی یاد خواهم کرد. یکیش رو امروز خبرِ گزینش بهم دادن، یکی رو دیروز صبح. البته جایِ سومی هم هست که هنوز خبر ندادن. چون هنوز هیچ چیز ازشون نمیدونم، هیچی نمیگم دیگه از این 2،3 تا کار. دیشب که خوابیدم اصلا حتی تصورِ امشب رو هم نمی تونستم بکنم؛ فاصله ی بینِ دو شب چقددرر می تونه باشه.
روزِ اخراجم رفتم دانشگاه البته خب کمی ناراحتی و عصبانیت همراهم بود روزهایِ بعدش دلتنگی داشتم گریه، بدخلقی، حساسیت و. البته همه ش به خاطرِ کارم که نبود خستگی، کارِ زیاد، ناراضی بودن از خود و. هم مسبب بود. سایه ی غرغروی افتضاحی بودم که با وجودِ همه ی اینها خودشو دوست داشت، به خدای خودش مطمئن بود، درس می خوند و برای شروعِ کارهای جدید تلاش می کرد، مذاکره می کرد و. کلا پر از تناقض بود دیگه.
خب کسانی که منو همیشه آرام، کم حرف، بدون عصبانیت و. می بینن و از ظاهرم فکر میکنن مظلوم ترین و مهربون ترین آدم روی زمینم، کاملا در اشتباه هستند و منم اینو همیشه بهشون میگم این فقط گوشه هایی بود از وحشتناک بودن هایِ این روزهام.
خب از عشق و مراقبت از رابطه م با همسر بخوام بگم. این رابطه ای که برام به شدت مهمه رو در مشغله ها گم کردم کمی همسر خیلی این مدت تحملم کرد، آرومم کرد، همراهم بود و مهمتر همه با همه ی وجودش بهم ایمان داشت هرچند ما در کل فرصت اشتباه کردن، ناراحت بودن و بد بودن به هم میدیم و کنارِ هم می مونیم و هربار در موقعیت های مختلف یک نفرمون بیشتر هوای طرف دیگه رو داره. اما من این مدت کمی ناعادلانه هم رفتار کردم که خب بهشون آگاهم و حواسم هست که درستُ حسابی جمعُ جورشون کنم: خودم رو و کارهام رو.
چند روزی با عشقِ فراوان و تلاشِ خیلییی زیاد برای کار پیدا کردن کسی که ازم خواسته بود، وقت گذاشتمُ وقت گذاشتمُ هرچیز میدونستم مو به مو گفتم بهش و امروز خبرِ شروعِ کارش رو بهم داد. و من یک حسِ ناب، آسمونی و شگفت انگیز رو تجربه کردم. و به این فکر کردم که اصلا بدونِ کمک کردن به آدما و شاد کردن دلهاشون مگه دنیا جذابیتی هم داره، اصلا بدون خلقِ برق شادی تو چشمِ آدما و ذوق تو صداشون مگه روحمون به اوج میرسه؟؟.
راستی یکی دیگه از اون زمان بندی های معجزه آسا که از اسفند پارسال به خصوص همراه منه، امروز اتفاق افتاد و اون این بود که من چند روزی می خواستم یک محصولاتی بخرم و همینطوووررر نمیشد صبح داشتم می خریدم که اتفاقی باعث شد نخرم و 1 ساعت بعد که رفتم برای خرید با حدود 200 تومان تخفیف خریدم و شکرُ لذتُ حس های خاص قلبم رو پر کرد
می خوام 1: تمام و کمال تر مسئولیت زندگیم رو توی دستهام بگیرم و 2: شلوغی، پرکاری و عجله رو با آرام، نظم و تعادل جابه جا کنم. این 2 تا چیزهایی هستن که تا پست بعدی میخوام بهشون آگاه باشم و پرانرژِی تر و آرام تر برگردم طوری که قشنگ افسارِ زندگیم و روزهام دستم باشه و بهشون مسلط و آگاه باشم.
از کجا به کجا رسیده ام.
گذشته ها هستندُ نیستندُ هستند.
من یک آونگم.
می رومُ می آیم محو میشومُ هستم!
اما در مقابل تو هیچ نیستم و تو این هیچ را
می بَریُ می آوریُ میریزیُ میسازی.
من با تو می رومُ می آیم،،
تو فقط ایمانم را از نو بساز!!
سایه.
اولین روز دانشگاه رو دوشنبه گذروندم و خب سرشار از حس های متضاد، عجیب و غریب بودم. غم و ترس کمی بین حسهام قوی تر بود شبش اشکهام بدون دلیل خاصی می ریختن و من توی گردابی از خاطره، حس، غربت، شوق، امید، زندگی، حال، گذشته و . می چرخیدمو می چرخیدم.
دیروز صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم صبحانه خوردم و با شتاب به کارهام رسیدگی کردم،، پروتئینی هایی که روز قبل خرید کرده بودیم رو شستم و گذاشتم فریزر گردگیری کردم،جارو و طی زدم لباسهارو ریختم لباسشویی ماکارونی با سس مرغ پختم و بعدش رفتم دوش گرفتم و حسابی سرحال شدم همسر اومد، ناهار خوردیم و باز باید میرفت سر کار من کمی نوشتم بعد ظرفهارو شستم کلا یکه سه شنبه ی کوزت وار رو گذروندم اما تهش از انجام کارهام پر از ذوق، شوق و شکر بودم.
دیشب بی خواب شده بودم، 2 خوابیدم و امروز صبح 8 پاشدم صبحانه خوردم سیب زمینی، هویجهارو حلقه کردم زعفرون دم کردم مرغهای مزه دار رو چیدم ته قابلمه، برنجو ریختم روش و تمام عطر غذا پیچید تو یک خونه ی تمیز و منم نشستم پشت لپ تاپ و خوندمو فکر کردمو نوشتم همسر اومد ناهار خوردیم رفت سر کار و منم نشستم سر کارم شب رفتیم بیرون،، همسر جایی کار داشت من گفتم میخوام تنها قدم بزنم رفتم شهر کتاب به دنبال مانتوهای جلو بسته ای که برای دانشگاه مناسب باشه گشتم و. شام خوردیم و برگشتیم خونه.
یک دفعه خاطره بازی با آهنگها راه افتاد 2،3 تایی آهنگ قدیمی پخش کردیم و من باز اشک و خنده ی همزمان شدم حساس شدم و خودم دلیلش رو میدونم و میدونم که شرایط زندگی هر کدوم از ما همینیه که داریم و چیزهایی تو زندگیهامون همراهمونن که چه بخوایم و چه نخوایم، همینه که هست و باید بپذیریمشون و اتفاقا همون که بیش از همه درد داره رو تبدیل کنیم به لذت.
بعد خب حجم فعالیتهای روزهام زیاد شدن 3روز کامل دانشگاه کارهای خونهدرسکتابشغلم، که باید ارتقاش بدمزبان و خب میدونم هنوز درست و حسابی روی غلتک نیفتادم و شروع همیشه سخت و دلهره آوره و درست میشه اما خب با وجود اینها یک ترسی دارم من خیلیییی وقت هست از اجتماع دور بودم همه ی چیزهارو توی خونه و خودآموز یاد گرفتم و حالا دارم پامو از دنیام و منطقه ی امنم بیرون میذارم که هم شیرینه هم ترسناک.
همسر ازم پرسید حتما یه روزایی دلت تنگ میشه!!،، با من که درباره ش حرفی نمیزنی پس چیکار میکنی?
گفتم به هربار دلتنگیش عادت میکنم ما آدمها به شدت قدرتمندیم و جاهایی دوام میاریم که فکر میکردیم تو ثانیه می کشتمون ماها یاد میگیریم درونمون راهنمامون میشه و پیش میریم ما دوام میاریم و به جادویی ترین شکل ممکن طی میکنم فقط اگه واقعا نیاز باشه!!
به این فکر میکنم که هنوز آدمها به من که میرسند میپرسن تو غذاها هم میپزی?? نظافت هم میکنی??
آدمهای دور و نزدیک هنوز باورشون نمیشه سایه ی نازک نارنجی همه کاری میکنه اما من واقعا همه ی این کارها و کارهای دیگه ای هم میکنم خب استقلال، مسئولیت، وظیفه، عشق و. و ساختن یک خونه ی آروم دست خودمونه و اینکه هممون میتونیم کارهای خونه، بیرون و. رو به خوبی انجام بدیم اما گویا بیشتر گله و شکایت رو دوست داریم،، اگر کسی از هندل کردن مشغله هاش بگه، میخوایم بهش بفهمونیم من مشغولترم، مدل کارهام فرق داره و. ما بهانه تراشی رو واسه دفاع انتخاب کردیم حتی اگر کسی تک کلمه ای از بدبختیهاش بگه ما جملات کوبنده ای آماده داریم که بکوبیم تو صورتش و تا مطمئنش نکنیم که ما بدبختریم، رهاش نمیکنیم!
آگاهی به حالمون، به حسمون، به وقتمون و به حضورمون در کل برای من خیلییی کارگشا بوده حتی انسان خوبی بودن هم آگاهی میخواد و هوشیاری به نظرم هرلحظه باید حواسمون بهش باشه.
من دارم نخهای بیشتری رو قیچی میکنم و دیوارهای استقلالم رو بلندتر میچینم خب میدونم این پاره کردن و اون ساختنه درد داره ترس داره و سخته اما به بهشت موعود تهش فکر میکنمو بس.
با همه ی غم و شادی دلتنگی ناتمام غربت شور و شوق دیوانگی ترس و امید خشم و آرامش عدالت و بی عدالتی این سایه ست که داره میسازه و مصالحش هرچند اندک، زیاد یا کافی. همینه،، تسلیم، پذیرش و آگاهی مهمترین موادیه که هر معمار و طراح زندگی به نظرم بهشون نیاز داره
هر چیز به ذهنم رسید، نوشتم دیگه بی ویرایش
چند روزیست که حالم دیدنیست
حال من از اینو آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل میزنم،،
گاه بر حافظ تفأل میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت،
ما ز یاران چشم یاری داشتیم،
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم.
(نمیدونم شاعرش کیه اما برای من حس نوستالژیکی داره)
الآن خونه ی مامانم هستم مامان سر کاره کلی سفارش دستم هست اما لپ تاپم خونه ست و تنها چیزی که میتونه از لیست کارهام خط بخوره، نوشتن وبلاگمه.
خب قبل از هر چیزی دلیل این نو در نو چیه?? من روانشناسی قبول شدم،، ثبت نامم رو انجام دادم،، امروز کلاسم تشکیل نشد و من حالا اینجا نشستم و به روزهایی که تو این خونه گذروندم فکر میکنم، مسیر عجیب تحصیلاتم رشته هایی که رها شد یا نشد تا امروز به اون چیزی برسم که دیگه مدت زیادی هست که فهمیدم عشقمه و همه ی چیزیه که میخوام تا روز آخر عمرم باهاش کیف کنم
هرچند واسه ی مسیر تحصیلم هدفها و مطالعات شخصی در نظر گرفتم و اصلا نمیخوام به شیوه ی معمول دانشگاه رو بگذرونم،، دانشگاه واسم فقط یک پله ست که مجبور شدم به خاطر اهدافم ازش بالا برم
به این فکر میکنم که به اندازه ی چیزایی که دست ماست،، چیزایی فقط و فقط با تسلیم و رها کردن به اون نقطه ای که باید هدایت میشن،، و من روزهای زیاد و سیاهی رو گذروندم تا به این برسم
باید مدام مقالات و کتابهای زبان اصلی بخونم در جهت همون مسیر شخصی و از هفته دوم مهر کلاس و مطالعه ی حجم عظیم جزوه زبانم که روی هم جمع شدن، به دانشگاه اضافه میشه
یک سفارش سنگین دیشب تحویل دادم و سفارش دیگه ای دستمه که نقطه عطف کارهام میتونه باشه و همون چیزیه که دیوونه شم 31 کتاب رو باید بخونم و نقدو بررسی شخصی واسشون بنویسم، برخلاف همیشه به نام خودم منتشر میشن و در یک اپلیکیشن نسبتا محبوب
دیگه اینکه کارهای مراقبتی و رسیدگی به بدنم تو حجم کارهام گم شده که باز وارد لیستهای روزانه م شده که انشالا انجام بدم
زندگی موجود عجیبیه،، پیچیده ی ساده ی پر از تضادیه و در حال حاضر عشق عجیبی نسبت بهش تو قلبمه و هر لحظه شو میتونم نفس بکشم و آگاهانه درکش کنمو ببینمش
چیزی که تو دفترم دیشب نوشتم این بود: دیدن دقایق و زمان آگاه شدن به وقت و در دست گرفتن فرمان ساعتها و هدایتشون به سمت کارهام با برنامه ریزی های شیرین زمان رو نباید گم کنم تا بتونم اهداف و کارهام رو توی تارو پودش ببافم و توش حل بشمچون گاهی کلافهای زمان و برنامه هام از دستم می یفتن
خیلی دارم افکارم رو پراکنده میریزم اینجا،، اما از نوشتن یک آرامشی گرفتم با گوشی هم سخته، برخلاف همیشه که کلمات تو ذهنم قر میدن و من بر صفحه میرقصونمشون،، آروم گرفتن و پشتشون رو کردن به من
آهان یک سری کارگاه روانشناسی، دوره و. باید شرکت کنم، امتحانشونو بدم تا ببینم به چی میرسونن من رو
غیر از وبلاگ، از روزهام و. دلم میخواد در فضای دیگری هم بنویسم که خب کمی توی نوع شروع، تنظیم و. مردد هستم و منتظرم تا درونم هدایتم کنه خب من آدم دنیای مجازی نبودم و نیستم و تا همین چند وقته پیش در هیچ جهان مجازی جایی نداشتم اما گویا زندگیم به این جور چیزها گره خورده
خب دیگه واقعا تو این شلوغی ها نیاز به روزانه نویسی جایی غیر از دفترهام دارم و امیدوارم مدام بیام اینجا
دیگه برم خونه که امروز باید حداقل چهارمین کتاب تمام بشه
من از روزهای زیادی گذشته ام تا به حال رسیده ام و حال مرا گاهی به جنونی عجیب می کشاند،، تمام زور زندگی در حال است
چایی ایرانی رو با چوبهای معطر دارچین، هل عجیب و گلبرگ های پررمزُ راز گل سرخ دم کردم، نهارمو خوردم، یک سفارش تحویل دادم و اینجا نشستم تو خونه ای براق و رنگین با صدای دکمه های کیبورد و نوای کتری در پس زمینه ی سکوت اصلا تو چنین ترکیبی از جهان مگه میشه قلبم نتپه و سرشار از ذوقِ زندگی نباشمُ واژه ها منو ننویسند!! انگار من نیستم که مینویسم کلمه ها دستامو گرفتن و تند تند میکوبن روی دکمه ها و من در خلسه ی رؤیا هستم، زندگی اگه همینجا نیست پس کجاست شادی اگه همین نیست پس چیه لحظه ها رو فقط باید جور دیگری دید تا توشون غرق شد وگرنه مگه گذشته و آینده اصلا چیزی واسه دیدن دارند، به نظرم خالین کجای آینده چنین رنگ ها، صداها و اعجازی در خود داره؟؟
اون روز بعد از اینکه پستم رو نوشتم حالم بسیار خوب بود همسر صبح از سرکار رسیده بود، خواب بود و باز عصر باید میرفت سرکار. بیدار شد، من توی آشپزخانه درحال سرُسامان دادن به ناهار و. بودم. اما واقعا نمیدونم چی شد که الکی و بیخود غر زدم و اون هم هاجُ واج نگاهم می کرد. رفت دوش بگیره و من سریع ماکارونی رو گذاشتم روی گاز و مچ خودمو گرفتم که نه این نمیشه که نمیدونم چی شدُ فلان تو الآن چرا اینجوری کردی؟؟ و خب دلایلم رو یافتم: خستگی، حرفهای کوچکی که زده نشده، کمکی که درست و به موقع نگرفتم، گفتگوی مخرب ذهنی، ناراحتی از دست خودت که خوب برنامه ریزی نکردی و ناهارت هنوز آماده نیست و. آخری از همه مهم تر بود ما بیشتر وقتها که غر میزنیم اصلا از طرف مقابل ناراحت نیستیم، از خودمون ناراحتیم خوب خودمو بررسی کردم، خودمو جمعُ جور کردم سفره رو پهن کردم و از همسر بدون توجیه خودم عذرخواهی کردم اونم فقط گفت من خیلی خسته بودم دلم میخواست بیشتر بخوابم و فقط به عشق تو که قبل سر کار رفتن پیشت باشم پا شدم، تا شب هزااار بار گفتم ببخشید که روحتو الکی آزردم. و خب زندگی اگه این نیست پس چیه؟؟ که ما گاهی الکی الکی خرابش می کنیم لحظاتی رو که میتونستند معرکه و سرشار از عشق بگذرن و بعد هم بالا سرشون سوگواری می کنیم خب گاهی مچ خودمونو بگیریم و نقطه ی پایان بذاریم. 3 تا سفارش نوشتم و روز تمام شد
صبح یکشنبه همسر رسید خونه من لپه ها رو با شوق پاک کردم و سرازیر کردم تو قابلمه، برنج رو شاعرانه خیس دادم پیازهارو با حوصله ریز خرد کردم و با گوشت تفت دادم، لیموعمانی هارو آماده کردم، تو قرمزی رب غرق شدم و در جشنی از آشپزی کردن همراه با رنگ ها، عطرها و مزه های مختلف غوطه ور بودم دوش گرفتم و نشستم سر کارهام عصر با همسر رفتیم بیرون قدم زدیم، حرف زدیم، خندیدیم و خیلی خوش گذشت خب این هم یک روز دیگه از زندگی ساده، جذاب و عطرآگین با مزه ی بهشتی خورش قیمه و به رنگ آرامش به نظر من روزها هرکدومشون یه مزه ای دارند و ما خالق مزه ها هستیم.
روز بعدش سفارش هامو انجام دادم و فرستادم خونه رو گردگیری کردم دوش گرفتم، آب رسان زدمناخن هامو مرتب کردمُ لاک زدم شومیز صورتیِ رؤیایی و شلوار کرمی رنگم رو پوشیدم موهامو سشوار کردم و ریختم دورم آرایش ملایمی کردم نگی رو مزه مزه کردمُ با خودم حسابی کیف کردم مانتوی ساده ی سرمه ای و روسری چند رنگِ تابستانیمو سر کردم و رفتم به یک دورهمی دخترانه که با وجودیکه گاهی آدمها خشمها، عصبانیت ها، وراجی ها و تنش هاشون رو میریزند در فضاها نه با شخص من ها کلا و لحظات رو سنگین می کنند اما سعی کردم درک کنم و خوش بگذرونم ساعت 9 همسر اومد دنبالم رفتیم بستنی خوردیم و شبمون عالی و شیرین گذشت. اینم یک روز از زندگی که با نگی و لذت زن بودن شروع شد، وسطش ملتهب شد و با بستنی به آخر رسید یک روز ممکنه مزه های مختلف داشته باشه تلخی هاشم اگر گارد نگیریم و در جریان زندگی رها باشیم شیرین و آموزنده ست معنای زندگی یعنی قرار گرفتن تضادها کنار هم و بیخیالی همراه با گذرایی زندگی میشه گذشتُ رها و آزاد بود از جادویِ بستنی با طعم شیرِ خالص هم نمیشه گذشت. جادو، حال خوش و شادی در جهان به وفور یافت میشه.
دیروز از خواب بیدار شدم کمی کسل بودم چون چندان خوب نخوابیدم اما با انجام یک سری کارها حالمو سرجاش آوردم خونه رو جارو زدم، تی کشیدم، آشپزخانه رو مرتب کردم. تره و جعفری پاک کردم، شستم و خرد کردم سیب زمینی هارو آب پز کردم پیازها رو ریزِ ریز خرد کردم سمبوسه هارو پیچیدم و حسابی لذت بردمُ خوش گذروندم وقتی سبزی های دلبر رو روی پارچه ی گلی ریختم که خشک بشن، از تماشای سبزهای جذاب روی گل های پارچه سیر نمی شدم و حسم عالیییی بود. سفارشمو نوشتم و فرستادم کتاب خوندم فکر کردم همسر اومد شام خوردیم نشد فیلم ببینیم چون ثبت نام من رو باید انجام می دادیم منتظر خبرش هستم و میدونم بهترین جایی که باید قرار خواهم گرفتظرفهای شام رو شستم که صبح اولین صحنه ای که از جهانم میبینم برقُ نورُ تمیزیِ آشپزخانه باشهاینم روزی از زندگی که تهش از خودم راضی بودم و آرامش تو قلبم می جوشید.
امروز صبح بیدار شدم خامه عسل و شیر نسکافه خوردم سفارشمو نوشتم و تحویل دادم چند تا هماهنگی رو که از جمله کارهای امروزم بود انجام دادم حالا هم چایی میخورم و سفارش جدیدمو مینویسم سفارش جذابیه که باید یک داستان با موضوعات درخواستی بنویسم خیلی واسش هیجان دارم شام هم باید بپزم اما فعلا فقط تو فکر چایی هستم که با آرامش، رهایی، لذت و آداب خاص بنوشم، عطرُ طعمشو ذره ذره حس کنم و حتی یک چایی خوردن معمولی رو رنگُ جلا و جذابیت ببخشم!!
توهم ها و سایه ها را رها کنید،، زندگی همینجاستهمین لحظه
رؤیا ببافیدُ دیوانگی بیاموزیدُ سِحر بپاشیدُ آزادانه بخندید
جهانتان را به غوغا بیندازیدُ روحتان را پرواز دهید حتی با لیوانی چایی!!
قلم های معجزه را در دست بگیرید، لحظه را بنویسید یا نقاشی کنید یا حتی،
صفحه ای سفیدُ آزادُ رها شوید تا لحظه شما را بنویسد!!!
سایه
طلاییِ سحرانگیز آفتاب از پشتِ پرده ی نازکِ توری خودشو پهن کرده رو کرمیِ سرامیک هاُ سبزیِ مبل ها و خونه رو نارنجیِ جادوییِ رؤیاگونی گرفته که توش فقط باید چشم شدُ نگاه کرد تا حالا به این فکر کردید که رنگ ها باهاتون چه می کنن؟؟ رنگ ها منو سحر میکنن، قلبم رو به تپش می ندازن و روحمو به طرزِ شیرینی قلقلک(غلغلک) می دن وقتی خونه اینقددر تمیزه، سرامیک ها برق می زنند و پاکی بهترین انرژی ها رو به جریان انداخته من وسطِ رنگ ها، نورها و سایه ها می شینم و خیره میشم به جهانم بعد احساسِ قدرت، آرامشُ هیجانِ همزمان و شادی می کنم و نمی خوام حتی ثانیه ای از این لحظاتُ لذتُ احساسِ عجیبشون رو از دست بدم و بعد فقط دلم میخواد بنویسمو بنویسمو بخونم. قدرتِ این لحظه ها منو به قدرت و سرور می رسونه!
نزدیک به 3 ماه هست که اینجا ننوشتم و انگار همه چیز اندازه ی 3 سال تغییر کرده آخرین پست، من 3تا سفارش برداشته بودم و حالا 4 صفحه ی پر سفارش تکمیل شده دارم که از شمارش خارجن در این نقطه احساس میکنم باید مسیرم رو کمی تغییر بدم. راهش افزایش مهارت هامه و دیدنِ بیشترِ خودم! به نظرم رها کردن و پایان دادنِ به موقع هنرِ بزرگیه که ما رو به جریان می ندازه و به پله ی بعدی میبره منم باید برم پله ی بعدی واقعا دلم نمیخواد تعویق هام سرِ همین پله نگهم دارند.
البته که تو این 3ماه کلی تجربه کردم، گاهی روزی 4000 کلمه یا بیشتر نوشتم اما احساسم میگه باید لذتِ بیشتری چاشنیِ لحظاتم باشه یه جاهایی از کار میلنگه و من پیداشون کردمُ باید خوب آتل بندیشون کنم
خب از اینها که بگذریم خونه تو آرامشِ عجیبی فرو رفته من انگار تو رنگ ها، برق ها و آرامشِ درونی مسخ شدم این روزها اونقدر کار کردم که دلم می خواد به خودم یه جایزه ی خوشمزه بدم راستش دلم میخواد برای خودم یه آش رشته ی معرکه بپزم و همه ی مراحل خرید سبزی، پاک کردن، شستن، خرد کردن و. رو خودم انجام بدم و کیف کنم باهاشون سایه ی وسواسیِ درونم هنوز راضی به این نشده که بره تو مغازه هایِ سبزی خرد کنی!!
وقتی خونه تمیزه و من تو مسیرِ آرزوهام در حالِ قدم زدنم انگار دنیا همه ی اونچه باید داشته باشه رو داره انگار دنیا اونقدری سرمسته که میخواد تو پایانِ هر روز منو یک قدم به آرزوهام نزدیکتر کنه تنها چیزی که میتونه جهانمو خط خطی کنه، غصه های عزیزانمه گاهی دلت میخواد کاری کنی و نمیتونی
منتظر مهرماهم چقددر من تو انتظار مهر بودم و منتظرم ببینم اون اتفاقِ عجیبِ مسیرِ تحصیلاتِ من به کجا خواهد رسید. خب اگر پست هایِ قبلیِ منو خونده باشید حتما میدونید که مهرِ پارسال در شروعِ کارِ این وبلاگ منتظرِ بهمن بودم که رشته ی روانشناسیِ خوشگلمو که دیگه مطمئنم تنها چیزی هست که میخوام تا روزِ آخرِ زندگیم بخونمش، شروع کنم و طی روندِ عجیبی این اتفاق نیفتاد حالا ببینم مهر چه خواهد شد و بعد درباره ش باهاتون حرف خواهم زد اصلا پاییز و نزدیک شدن بهش فارغ از هر چیزی منو به حسُ حالِ عجیبی میبره، حسُ حالی که تو قلبم جا نمیشه و همینطور میخواد سرریز بشه
خیلی حرف داشتم ولی وقتی دیر به دیر میام در شروعِ نوشتن کمی سردرگمم امیدوارم روزانه نویسی هام متمرکزتر بشه و ادامه دار باشه اینجا خب من برم دیگه باید امروز 2تا سفارش تحویل بدم یک دستی به سرُ رویِ آشپزخانه بکشم کتاب بخونم(کتاب جنگل نروژیِ موراکامی) دستمه و افسوس میخورم چرا مترجم هایِ ما کتابهارو نابود میکنن؟؟!! و بعد میرسم باز به سایه و میگم از خودت شروع کن، زبانتو قوی کن تا کتابهارو به زبان اصلی بخونی و مترجم بشی حتی که عاشقشی
رنگ ها مرا در خود نگاه میدارند
اعجازشان دیوانه ام میکند و
من در این دنیا جز دیوانگی نمیخواهم!!
همینکه نارنجیِ جادویی باشدُ جنونُ منُ تو
و یک قلمُ کاغذ.
اینها کافیست تا من جهانم را از نو بنویسم و از نو نقاشی کنم!!!
سایه
دراز کشیدم تو یه خونه ی ساکت، خلوت و تمیز که جز صدای دکمه های کیبورد صدای دیگه ای نمیاد. امتحاناتم تمام شدن. انتخاب واحد ترم جدید رو انجام دادم و از شنبه کلاس ها شروع میشن. من اما انگار هنوز خسته م آماده ی شروع نیستم.
کارهای عقب افتاده ای دارم که دلم نمیخواد با خودم ببرمشون به سال ۹۹ . مدام تو فکر انجام دادنشونم اما فقط فکر میکنم پشت همه شون ایستادم و ورود بهشون واقعا برام سخت شده.
پوست، مو، ناخن ها و بدنم نیاز به مراقبت و رسیدگی دارند. خیلی لاغر شدم، ورزش نمیکنم و. امروز یه لیست از رسبدگی به جسمم، مراقبت ازش و طراوت بخشی و زیبا کردنش نوشتم، چند تا زنگ مهم در این راستا زدم و نوبت گرفتم.
دیروز چشمهامو وسط یه خونه ی به معنای واقعی کلمه منفجر، بهم ریخته و داغون باز کردم. از صبح تاشب به کارهای خونه، نظم دادن به کمدها، شستن لباسها، ملحفه ها، رو بالشتی ها و. گذشت. سخت بود اما شب که توی یه آشپزخونه ی براق، کرپ هامو سرخ میکردم، نمیدونستم از عطر کره مست شدم یا برق خونه !!
راستی معدلم چند صدم از بیست کمتر شد خیلی چالش عجیبی بود،، بعد از سالها و اون تجربه ها، خودم که میدونم تبدیل به چی شده بودم،،، واسه همین، نمره ها بهم چسبید. دوران جذابی بود، دوران امتحانها واسم و البته پرتنش، عجیب و جادویی اون چند صدم هم به خاطر حرف حق زدنو چاپلوسی نکردن کم شد که من راضیم اما،، در لحطه ش واقعا عصبانی بودم. حالا فارغ از همه ی اینا درسامو مفهومی و عمیق میخوندم و خیلیییی کیف میکردم. من حفظی ترین درسارو هم، مفهومی و با روش خاص خودم میخونم که خیلی کیف میده و میچسبه
دیگه چیی هدفهامو نوشتم، باید اولویت بندی کنم و فقط برم تو دلشون همین تنها راهم همینه راستی بهمن رو دور تند گذشتاا فعلا،، تا پست بعدی
ذهنم یکم شلوغ شده. امروز غیبت کردم، قضاوت کردم. و کلا یه افکاری به سراغم اومده. دلم میخواد بی حاشیگیم، آرامشم، بیخیالیم، قدرت و تسلطم روی خودم رو حفظ کنم. دلم میخواد در جریان زندگی رها باشم، خودمو بسپارم و پیش برم. دوری از جمعو هیاهو و نزدیکی به خودم، قوانینم، آگاهی به خودم و حال خوشم رو گاهی در برابر بعضیا از دست میدم. کسایی که دنبال بهتر بودن ازم هستن، رقابت تو چشماشون موج میزنه و حتی گاهی با دروغ های شاخدار میخوان موضعشون رو نگه دارن.
بعد از بقیه که میگذرم میرسم به عمق سایه. سایه چی تو درونش داره. اون دنبال چیه. خودش چقدر اسیر رقابت میشه. بدجنسی هاش کجان. کدوم بخش هاش باید شفا پیدا کنن. کدوم یکی از صفاتی که در دیگری حالشو بد میکنه، در خودش وجود داره. ؟؟؟؟ چند تا علامت سوال دیگه باید بذاره تا انگشتو زبانش به طرف خودش بچرخهه.
دلم میخواد تو زمینه های عرفان، فلسفه، تاریخ، روانشناسی فردی و اجتماعی در مسیرهای روشن و مشخص مطالعه ی هدفمند داشته باشم اما نمیدونم از کجای هرکدوم شروع کنم، با وجودیکه میدونم همین ندونستن بخشی از مسیرمه و مطمئنم راه رو پیدا میکنم اما واقعن شروع چنین مطالعه ای از بزرگترین و سخت ترین هدفهام شده.
چقدر خوبه خودمون رو عمیقا جای دیگران بذاریم. به نظرم جمع حدیث معروف( آنچه برای خود میپسندی برای دیگران نیز بپسند و . ) و تسلیم و رها بودن و مضطر شدن ( امید از هرکسی جز نیروی برتر بریدن) مارو پله های زیادی به سمت کمال بالا میبرن و مجموع اینها شگفتی آفرینه.
شدیدا نیاز به خلوت درونی، مراقبه و یافتن خودم دارم. رسیدن به آگاهی هام و هشیار بودن در لحظات. اما شدیدا هم کاری در این راستا انجام نمیدم
مرا با خود ببر،، به سمت هستی، نیستی، شگفتی
بگذار قاصدکی باشم در میان قاصدکهای پرین در پرواز !!
لحظه های بیداریم را بیدار کن و متصلم کن به قدرتو اعجازت
آهسته ام کن،، آرامم دار و در لحظه ی دیدنت، معلقم نگاه دار.
و هر لحظه در گوشم زمزمه کن که من چیزی جز ذره ای در میان ابدیت و ابهتی بیکران نیستم !!!
جادوگری کن، بگذار جادویت عدمم کند و از نو وجود، عدمم کند و از نو وجود،، عدمم کند و در نهایت وجودی بی هیچ وجود!!
سلاااام. اصلا نمیدونم کسی هست که اینجارو بخونه، دوست داشته باشه یا منتظرش باشه یا نه،، البته غیر از اون تعداد انگشت شماری که میدونم و ممنونشون هستم اما این روزها خیلییی زیاد دلم نوشتن و گفتن میخواد و اگر بدونم کسی منتظره و میخونه، حتما بیشتر، هدفمندتر و اصولی تر میام و چه بسا باهم تونستیم کلی کارای خفن کنیم . من کارم نوشتنه، هرروز مینویسم و جاهایی خونده میشم . اما راستش اینجا بودنم نیاز به خونده شدن دارهوگرنه که من همیشه در حال نوشتنم. ازتون میخوام اگر میخونید، حتی شده در حد یک شکلک یا حتی یک سلام خالی، کامنت بذارید لطفا تو این پست و از پست های دیگه باز خاموش بشید تا من بتونم هدفهامو و روندی که در نظر دارم رو برای اینجا، شکل بدم بسیار ممنونم.
اوففف،، چقدر زدن این حرفا واسم سخت بود . چون سختمه از آدمها بخوام طوری که دوست ندارند، رفتار کنند اما خب بهش نیاز داشتم .
کرونا از راه رسید. اینکه در این مورد هم، مثل خیلی اتفاقات دیگه جور دیگه ای واکنش میدم و رفتار میکنم، باعث میشه از ترس قضاوت حرف نزنم این روزها برای من رنگ طلایی یک فرصت رو گرفتن. هرچند کارهام هزار برابر شده، دست هام زخمن همسر میره سرکار و .،، عصبانیتهام بیشتر شدن و حضور تو لحظه هام کمتر و. از فکر داغدارها غصه میخورم، قدرت کادر درمان رو ستایش میکنم و. اما نمیترسم اما سعی میکنم به جریان زندگی وصل باشم و در روزها رها. سعی میکنم امروز رو بسازم سعی میکنم زیبا، باشرف و انسانی بگذرونم این روزهارو و.
و خوب که فکر میکنم ،، این جمله، جمله ایه که از نوشتنش میترسم من کرونا را دوست دارم !!! بله،، این احساس واقعیمه. منتظر رفتنش نیستم که بعد چه هااا کنم کرونا برای من شکل یه فرصت شده، رنگ طلا گرفته و فکر میکنم موجود جذابیه
کرونا داره منو خلاقتر میکنه وجودمو پر از ایده کرده و با طنازیش هرروز قلبمو هزار بااار به تالاپ تولوپ میندازه . کرونا تعویقمو کمی، کمتر کرده نگاهمو به طبیعت و محافظتمو ازش بیشتر کرده . کرونا باعث شده کارهامو حتی ناشیانه شروع کنم و منتظر معرکه شدن نمونم. کرونا مجبورم کرده نه تنها برای قشنگ تر زندگی کردن تامل کنم،، بلکه متعهدانه پیش برم .
کرونا میل به عرفانو مسائل معنوی رو درم زیادو زیادتر کرده باز دارم لابه لای کتابها قدم میزنم و نفس میکشم . عطر درختها تو کاغذ کتابا منو جادو میکنن
این کرونا خیلی خفنه. الان وقتشه که از دید دیگه ای بهش نگاه کنیم شاید باهاش تونستیم مثل معنایی که داره،، ماهم یه تاج پادشاهی رو سرمون بذاریم و تو جهانمون که از نو ساختیم،، پادشاهی کنیم .
من وسواس گونه مراقب خانواده ی کوچیکم هستم،، ضدعفونی میکنم، میشورمو میشورم اما شک ندارم چیزی که بخواد بشه، میشه . پس رها هستمو آزاد تا اونچه که باید بیاد و منو باز از نو بسازه .
این روزها باز و باز و باز به ما اثبات کردن که کائنات هوشمند و بی نظیره و ما آدمها نمی تونیم هر بلایی دلمون میخواد سر هر موجود بی زبونی بیاریم .
و خیلییی . خیلییی چیزهای دیگه درون من در حال شکل گیری هستن. خیلی جوانه ها سبزم کردن که حتی ممکنه بهار نشده، خارج از فصلو زمانو مکان شکوفه کنن. !!!
این لحظه، هرچیزی که داره،، بهترین چیزیه که من باید داشته باشم بهترین چیزیه که من باهاش قد میکشم. رنج های ما، حرفهای زیادی برای گفتن، نوشتن، نقاشی کردن و در یک کلام خلق کردن دارند. با هرچیزی که داری،، فقط خلق کن. یه اثری بذار. فکر کن چه طور میتونی قشنگتر و دلبرانه تر زندگی کنی ؟؟ و با شرف تر. انسان تر . !!!
و نمیدانم چندبار دیگر باید بگویی ( و من میدانم و شما نمی دانید) تا تسلیم تر و پذیراتر شویم ،،،
نمیدانم از کجا دیگر باید نشانه و سرنخو رحمت ببارانی تا شاکرتر شویم.
نمیدانم چند بار دیگر باید آینده را بگیری تا در لحظه تر شویم
نمیدانم چند بار دیگر باید مسیر را ستاره باران کنی تا مقصد را نخواهیم.
نمیدانم چندبار دیگر باید جریان ها را زیبا و حکیمانه طراحی کنی تا دل بزنیم به دریایت
نمیدانم چقدر دیگر باید در سربی طلوع،، جادوی غروب،، تلولو نور،، خروش دریا، ماهی ماه و شگفتی دستانی که کمک میکنند، چهره بگشایی. تا تورا ببینیم،،
ببینیمت و همه چیز سرجایش قرار گیرد،، ببینیمت و صبح زیباتر شود،، ببینیمت و شب امن تر شود ببینیمت و انسان تر شویم !!!
درباره این سایت