سایه های نور و....



سلاااامسلااااام.
اصلن نمیدونم میخوام چی بنویسم! دلم هوای پستای نسیم رو کرده بود،رفتم وبلاگش،پست جدیدی نبود.بعد از دیروز، یکی همینطوررر تو ذهنم میگفت: سایه بنویسسس،بنویس،بنویس
تو باید بگی.باید پستای قبلت رو کامل کنی، باید از پاییز،زمستونی که گذروندی بنویسی.از حس انفجاری حرکت به جلوت.از خوبی و حتی بدیهات.بعدش اومدم وبلاگ خودم و خوندن کامنت نسیم با جمله ی سایه بنویس و ادامه بدهدیگه عصرو فردا و هفته ی دیگه رو،،گذاشتم کنار.حتی لپ تاپو نیاوردمو همینطور دارم با گوشی مینویسمو قلبم نمیدونم چرا مثل قبل از یک دیدار عاشقانه بعد از مدت زیادی دوری، داره گنجشک وار میکوبه،بدنم یخه و از حجم احساسی که زیر پوستم اومده متعجبماما قلبم کنار کوبشهاش،خوشحالهاز شروع دوباره ی نوشتنروح من از بچگی با نوشتن و کتاب آمیخته شده و اینکه حالا کسایی رو دارم که میخونن منو، هرچند اندک، حس معرکه ایهکه کاش از خودم دریغش نکنم دیگه.
تو این مدت بارها گم شدمو پیدا شدم! در حال حاضر هم گم و پیدا همزمان هستمکارهای عقب افتاده ای از سالها پیش رو که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم  دوباره شروع کنم، آغازیدم! و حتی توشون به جاهای خوبی رسیدمشکست هم خوردم، گریه هم کردم،اما بعدش پر از ایده و راه جدید شدم، سختیهای راههای جدید هم از راه میرسیدن اما من زمستان با حس انفجار، پیش میرفتم.حالا باز حس به تعویق انداختنم، کمی برگشته،اما من میدونم ضعیفه و من همین روزها، باز خواهم تاخت و چیزهایی که شروع کردم، ادامه خواهم دادازشون مینویسم، حالا خود نوشتن منو غافلگیر کرده و کمی گیجم و اینکه خیلی کارهای معمولی و ساده ای هستن که من شروع کردم، اما برای خودم بزرگن و خوشایندچیزیکه این روزها باید حسابی تو روزهام باشه، کتابه و نوشتنکتابهای خریده شده ی خوانده نشده برای اولین بار تو زندگیم بهم دهن کجی میکنن کارهای روی هم جمع شده دارم که اگه این 5,6 روز، جمعشون نکنم، بیشتر خواهند شد و چیزهای جدیدی که باید اضافه بشن هم، باز عقب می افتندو من اصلن نمیخوام اینجور بشهپس هدفگذاری،برنامه رسیدن بهش،شروع،ادامه و اصلاح.هر هفته باید واسم روشن بشهیکی از هدفهای بزرگ امسالم، کسب درآمد  از چیزهاییه که عاشقشونم، و قرار نگرفتن تو جو 98 سخته،تو 98 پول درآوردن زجره،سختر هم میشه و.ست
اصلن میخوام تو سخت ترین سالی که همه حرفشو میزنن،سخت ترین سایه باشم محکم و آروم
راستش اصلن فک میکنم این سال حرفهای زیادی واسه گفتن بهم داره،،میخوام اندازه ی چندسال زندگیش کنم،توش زمان خلق کنم و اندازه ی خیلی بیش از یکسال توش قد بکشم
دیگه مطمئنم هرچیز اطرافم خرابه، نشون دهنده ی خرابی بخشی از فکرو ذهنو قلبو باورهامهدلم میخواد تک تکشون رو شناسایی کنم، درباره شون بخونم، به خونده هام عمل کنم و از تجربه هام بنویسماصلن هیچ چیز اندازه ی این کار منو خوشحااال نمیکنه و روحمو به پرواز در نمیاره.
سال معرکه ی م فوق العاده ای بشه واسمون کنار هم.


هرروز میخواستم بنویسمو هم کار پیش اومده هم مقاومت کردم واسه نوشتنالآن گفتم اگه ننویسم دیگه دیر میشهچون شنبه،یکشنبه نیستم و دوشنبه هم مهمان دارمتو راه که میرفتیم محو زیباییها بودم که جایی تصادفو شلوغی از حالِ خودم کشیدم بیرونو باز یادآوریِ زندگی به تقابلِ تضادهاش و گذر از یکیش به دیگریخب هرچیز،هرسفر،هر دیدار،هرجمعِ خوشی و ناخوشیهاما من دوست دارم درسهاشونو بگیرم،دلیل رخ دادنشون رو پیدا کنمخب تا اونجا گفتم که به روستا رسیدیمواردِ خونه شدیماز اون خونه ها که درهای چوبیِ کوتاه دارن و همه مون تو روستاها دلمون خواسته توشونو ببینیمدر که باز شد راهروی باریکِ خاکی رو طی کردیمو از راه پله بالا اومدیم،اولین مکان آشپزخونه ی نقلیِ پنجره داری بوددرِ آشپزخونه رو که باز کردیم یه پذیرایی کوچیک،با سقفِ چوبی بودو روبه روش یه درِ چوبی که به اتاقکی سرد باز میشد که دو طرفش طبقه های چوبی بودو من عاشقش شدمبه نظرم جادویی ترین بخش خونه بودتصور کردم خانوم خونه اینجا زیر لب آواز میخونده و ترشی،مربا،سرکه و ربو خوراکیهایی که همه شونو خودش درست کرده بوده باسلیقه و وسواسِ تمام توی ظرفهای خوشگل میریخته و تو قفسه هاش میچیدهکسی که از دنیا رفته بود اما انرژیُ ردِپاشو همه جای خونه حس میکردم با اینکه هیچ وقت ندیده بودمشسمت راست،اتاقی بود با بخاری،تخت و رختِ خوابواردش که میشدی سمت راستش اتاقِ دیگه ای بود و روبه روش دری که به ایوانِ ِبزرگی ختم میشد که گوشه ش تختِ چوبی داشت و با پله به پشتِ بام میرسیدیکی دیگه از جاهایی که دلِ منو لرزوند این ایوان بود که دورش نرده داشت،و پایینش باغی بود پر از درختان سر به فلک کشیده و آسمونش خیلی بهت نزدیک بود لباسهامونو عوض کردیمشلوارِ توسی،پلیور سرمه ای و سویی شرت صورتیمو پوشیدم چون خیلی سرد بودکنار بخاری چایی خوردیمو حرف زدیممن با گلی تخم مرغو سوسیس پختیم و همسری و دوستش چند تا سوسیس روی ذغال کباب کردنحرف زدیمو خنده و شوخی و مصاحبت و همه چیز عالی پیش میرفتساعات خوشی بودهمسری چون دو شبِ قبلش سرِکار بود،یک ساعتی خوابید،کمی با گلی حرف زدیم،بعدگلی و شوهرش توی اینستاگرامو. من نوشتمو کتاب خوندمو کمی دراز کشیدمهوای سبکو روح خونه مجذوبم کرده بودو سرخوش تر از همیشه با خودم وقت میگذروندمو کیف میکردمعالی بودو قشنگ از ذهنو روح من واژه و شعر میریختو با خودم فک میکردم اینجا هردگی میکرده حتما شاعر یا نویسنده ی به ذاتی بودههمسری بیدار شد،خوراکی،چایی،میوه خشک،آب میوه خوردیمچنددقیقه ای از جمع فاصله گرفتمو نگاه کردمو بو کشیدمو نوشتمو غرق زیباییها شدمصدای موزیک بلند بودو خنده های سرخوشانه ی ما بلندتر تو خونه پیچیده بودبالا،پایین پریدیمرقصیدیمانرژیهای منفیمون تخلیه شد،و پر از جریانی از مثبتو شورو اشتیاق توی ایوون دور آتیش نشستیمو جوجه هارو کباب کردیمخوردیمو جمع کردیماونجا خونه ی مادربزرگِ همسرِ گلی بوددیگه گفتن ظرفهارو فرداش قبل برگشت همه باهم میشوریمکمی نشستیممن کتاب میخوندمبقیه تو اینستاگراموحرف میزدیمو.همسری روی تخت ساعت 1 اینا به معنای واقعیِ کلمه غش کردمن به خودم اومدم دیدم گلی داره ظرفهارو میشوره،خواستم کمکش کنم نذاشتفقط هم من دستکش آورده بودم که دستش بودو گفت سریع میشوره و منم جمعو جور میکردمسعی کردم کمکش کنماضافیِ غذاهارو گذاشتم یخچالآشغالهارو ریختمواسش دمنوش دم کردمو کارش تمام شد،آوردم باهم خوردیمرختِ خوابهامونو انداختیمو خوابیدیمهمسری که روی تخت بودما سه تا هم پایین تخت توی همون اتاقچون فقط اون اتاق همونطور که گفتم بخاری داشتمن از خستگی خوابم برد کمیبعد بیدار شدم دیدم به خاطر خروپفهای همسری, گلی و شوهرش نتونسته بودن بخوابنخب ناراحت هم شده بودم هم واسه اونا که نتونسته بودن بخوابن و راستش بیشتر به خاطر همسرمچون دو شب،شب کار بود،شبهای قبلش هم تا 9 سر کارو حالا همینطور من صداش میکردمو میگفتم سرشو درست بذاره و بالش بذاره زیر سرشو خلاصه تلاشمو کردم که هم اون دو تا هم همسر بتونن بخوابنو انرژی مثبت میفرستادمو یک جایی که دیدم شوخیها و حرفهاشون داره از حد میگذره،آروم گفتم بگیرید بخوابید دیگه و خودتون یک شب هم نمیتونید بیدار باشیدو همسرم شب کار بوده :-) و یک جا که پچ پچ ها و خنده ها زیاد شد گفتم هیسسس :-) خب من آدم خیلی آرومیم ولی جایی حس کنم باید کاری کنم میکنمو تازگیها دارم تمرین میکنم که اعتراضو حرفم رو اگه درستو به جاست بزنمو قبلنها فقط توی خودم میریختمکه دیگه گلی به همسرش گفت سایه گفت هیس و آروم شدن دیگهواقعا هم همسر دیگه آروم بود و اونها هم خوابیدنولی من یکم دلگیر شده بودمو شبم با دل گرفتگی گذشتاونها هم از ساعت حدود 4 تا بیشتر از 10 خوابیدنهمسری 8اینا و منم همون حدود پاشدیمدیگه شب گذشته بودو تمام و من از دیدن صبح خوشگل اونجا و آسمون قشنگش با رنگهای بی نظیرو نورو ابرهاش حسابی سرخوش شده بودممسواک زدم،موهامو شونه کردمو بستممنتظر شدم بیدار بشن و صبحانه بخوریمخرما خوردمو کنارِ همسری بودمحرف زدیمو .برگه های دیشبمو آوردم ببینم چی نوشتم
نوشته بودم:آسمان که سیاه شد،یاسی-خاکستریِ ابرها مرا به درونِ خود کشید،من عطرِ طبیعت را میشنیدمصدایش را میدیدم و خودم جایی بودم که نمیدانم کجاستنمیدانم چیستنمیدانم چه رنگیستوصفش از توانم خارج استاز پشت بام اینجا به پایین که نگاه میکنم،درخت استو درختعطرِ خوشِ برگو چوب باران خورده مدهوشم کردهعجب کاری با من میکند رنگُ بوُ بارانُ درخت.طبیعت قویست مرا به درون خود میکشد و جایی میبرد که از وصفش عاجزم،،خوبعالیبی نظیرفوق العادهمبینهایتنه هیچ کدام از اینها نمیتواند بیانش کندورای اینهاست
خودِ خداست که هربار یک شکل،یک رنگ،یک جور بر من میتازدو شورم میدهد
بهترین وصفش برایم در حالِ حاضر همین است:طبیعت بر من می باردُ میتازدُ میشکندم در خود و از نو میسازدآنچه میسازد،نمیدانم بهتر است یا بدتر یا چه تر.فقط میدانم قبلی نیستاو تمام شده است.

خوندم اینارو و اونها بیدار شدن.ادامه شو پست بعدی میگمچون دیگه دیره و منم میخوام با جزییات بنویسمچیز دیگه م از روز اول و شبش یادم اومد اضافه میکنم

صبح مریضُ خسته از سر کار رسید ،زود خوابش برد بی صبحانه.خونه تمیزبود،من فقط یکم ظرف شستم،جمعُ جور کردمُ تی زدم.دلم صبحانه نمیخواست،شیرقهوه خوردمو نشستم سر کارام.بین خوابهاش ازش پذیرایی میکردم :-)  دو ساعتی که خوابید شیرعسل رو دادم دستشبا فاصله، آب جوش عسل لیمودمنوشقرص جوشان که جوشِ صورتیش توی لیوان ،خودمم به خروش واداشت.و بهترین قسمت سوپ بود،،اصن سرماخوردگیه و سوپش :-) منم که عاشقق سوپ.آب مرغ،،هویجُ سیب زمینیِ ریزرنده شده،،پوره گوجه،نخودفرنگی،ذرت،
جعفری،کمی پودر زنجفیل و ورمیشل.ترکیب رنگی،بویی،مزه ایِ کم نظیر.وقتی ریختمش تو کاسه تبدیل به نوستالژی شد برامنوستالژی سوپ! یادآورِ عصرهایِ بی رنگِ پاییزیِ خانه ی پدریعصرهای آرامِ جادویی،،کارتون دختر مهربان و حس وهم آلود قلب من با خاطراتبه خیر فراوان یادش کردم،،به حال که آمدم لیمو در سوپ میریختم حتی با پرزهای ریز خوشمزه شکاسه آبی،سینی مسی،سرخیِ روان،بخار تازگی و آغاز دلربایی.
حال خوش لحظه ها با هرآنچه هستُ نیست.خورد قدردانی زبانُ نگاهششعفِ مناون میگفت چقدر خوبه آدم مریض بشه وقتی تو پرستارباشی،،من به این فکر میکردم پرستاری وقتی عزیزت خیلی بیمار نیست،کیف داره بدجنسانه هاا :-)  پلوعدس رو هم دم گذاشتمبه گوشه ی مالِ خودم خزیدم با دفترخودکار،لپ تاپ و عینکم
نگاهشون کردمُ حبابهای شوق در دلم بالا آمد،پر از حسِ ناب به کارهایی فک میکردم که میتونم باهاشون رقم بزنمتو دفترم نوشتم اطرافمون پر از چیزهای کوچکیه که از بس درگیرِ بزرگاییم،نمیبینیمشونفقط کافیه تو لحظه ی حالمون متمرکز بشیم و آرامُ قرار بگیریم تا بفهمیم اصن همین کوچیکا لطفِ زندگین،صفاشن،زینتش دادندستور تاس کبابِ ناهارِ فردا رو از مامان گرفتم که برای اولین بار بپزمش،بی صبرانه منتظرِ پختن و خوردنش بودم :-)
این روزها انقلابی درم رخ داده که سرزمین درونم رو به صلح کشیدهگاهی اونقدر سرمستم که فکر میکنم آدما،حتی درختها و پرنده ها،آسمان وقتی با عشق نگاهش میکنم و زمین وقتی پرقدرت برش قدم میذارم میفهمن سرورمو انگار از من بیرون میریزه حالم و خوش میکنه حال اونارو هم
برگه ی هشت ابان من ورق خورد و نه ابانی که نت از شب قبلش پیداست :-)  آشپزخونه رو تمیز کردم که صبح فردا با رغبت از تخت بپرم توش و قهوه مو دم کنم.و بغل بگیرم آغازِ دیگری روبه نظرم آغاز از راز میاد،هر آغازی مرموزهمیتونه پر از معجزه باشه اگه ما ازش انتظار اعجازُ شگفتی داشته باشیم.
من توی تختمبا کتابمسبکیِ روحمشادی ُشکرم و زندگی به وقت آرامش در جریان.





هوا همین کمرنگ را داشت،
همین بی بوییهمین لطافت،
همین نه زیاد سرد،نه زیاد گرم
که برای اولین بار قدم به این کوچه گذاشتم،به این خانه
و حالا باز هوا مرا به خاطره میکشاند،به اولین ها
زورِ زیادِ هواهوای عجیبِ دوباره،پاییز.
                                                              سایه








سه شنبه ای که مامان با غذا رسیدُ منُ برد رو ابرارُ گفتماین سه شنبه هم واسم ماهیِ جنوبُ 

برنج شماللواشک خونگیُ میوه خشک رسیدو من فکر میکنم سه شنبه هام دارن رنگی 

میشن.سه شنبه های طلایی که برقشونو به رخ بقیه ی روزهام میکشن.

و من اینارُ با جون دل میپذیرمُ شکر تند،تند در من جوانه میزنه و باغ دلمو سبز میکنه.

امیدم به گرفتنِ بزرگتراشهتو یه سه شنبه ی فوق طلاییشاید این هفته بیاید،،شاید.

جمعه از سر کار که رسید گفت تمیزکاریُ پختن تعطیلاز صبحانه بریم بیرون.اونقدر من 

دست،دست کردم که به ناهار رسیدیم.قبلش رفتیم شهر کتاب.کتاب سفارش دادم.بین 

کتابهاونویسند ه ها قدم زدم،روح تشنه مو میدیدم که با ولع تمام مینوشه.اونکه سیراب نشد اما 

گرسنگی مارُ کشوند بیرونکباب اعلا خوردیم.خیلی چسبید.خواب شیرین ظهر هم کیف فراوان 

دادروز خوبی بود.یک استراحت جانانه و آماده شدن برای شنبه ی پرکارانرژی و حال خوشش،

جمعه ای که باید متفاوت از روزهای دیگه بگذره رُ ساخت.قدر مهربونیاشُ میدونم.کاش کم نباشه 

از سرِ مهرِ زیادش

شنبه همه ی خونه رُ باهم تمیز کردیم.انرژی های خوب،خوب تو خونه جاری شد،من که قشنگ 

میدیدمشون که تو خونه میگردنُ صفا میارن.یه دوش عالی گرفتم.نشستمو تماشا کردم.هیچی 

مثل نشستنُ تماشا کردن بعد از تمیزکاری آدمو سرِ حال نمیاره.بهم گفت واژه ای نیست که بودنت 

کنارمو توصیف کنه.خواستم که تو این جمله ش غرق بشمُ شدم

آبگوشت روی گاز بودصدای قل خوردنش،صدای زندگی بودشب بودپاییز بودزندگی تو خونه ی 

ما که خارج از شلوغیِ دنیاست،آرااام در جریان بود.

غذا توی ظرفهای آبی سفالی و بین رنگها تابلوی نقاشی بود که دلم نمیخواست بهم 

بخوره،عطرش به خونه روح میدادُ طعمش به ما مستی.

خونه با بوی غذای خونگی،برق افتادگی و شادیِ آدماش با چیزای کوچیک،کوچیک خونه 

میشهشنبه هام میتونه خوب شروع بشه و بهتر تموم.

و امروز یکشنبه توی این حجمِ تمیزی و براقی نشستم،مینویسم،میخونم،خیالمُ میگردم،دلم از این 

همه رنگو زیباییِ اطرافم میلرزهو عشق میکنم با تنهاییم،با آرزوهام،با دنیام.

به هر طرف نگاه میکنم تو دنیای کوچیکم نعمتی هست که خدا پشتش نشسته،ازش میخوام 

امروز مهمونم باشه و بشینه پای حرفام

میدونم به دنیا اعتمادی نیستممکنه یه روزی اینا نباشن و من در حسرتها باشمکیف ازشون و 

شکر بابتشون یادم هست هرلحظهو حسم وصف نشدنیه در حال حاضر.




(با سرعت نور از میان گذشته ها رد میشوم،،

و همانطور که دارم تلخِ شیرینِ شاد ِغمگین را میگذرانم،،

این روزها بر من فرود می آینددرست زمانی که منتظرشان نیستم)

                                                                                       سایه





همینطور که داشتم کتاب قدرت حال رو توی گوشی میخوندم،بستمش و خودمو اینجا دیدم.

چیزایی توی ذهنم روانه و من دلم میخواست اینجا جریان پیدا کنهزمستان 97 برحسب برنامه هایی که تو ذهنم داشتم،قرار بود واسم چیزای عجیبی در پی داشته باشهو اگه یادتون باشه اولین پستهای اینجا هم نوشتم دارم مهر متفاوتی رو تجربه میکنمو منتظر بودم تا پاییز بگذره و زمستون با خبرهای خوشش برسهیعنی خودمو از یک سری مسائل رها کردم و قصد داشتم مسیر جدیدی رو شروع کنم بعد از تعدیل حس مخرب ایده آل گراییمخب اون مسائل مال خیلی گذشته هاست و الآن دلم میخواد از حال بگم.

اون روزهای پاییز 97 واسم با یک جراحی کوچک اما کمی سخت همراه شد.و گذشت.

و همینقدر بگم که زمستون قرار بود تحول عظیمی در زندگی تحصیلی من رخ بده و  روانشناسی که دیگه مطمئنم عشقمه و چیزیه که انتخابمه برای همه ی روزهای باقیمانده ی عمرم،شروع بشه.

و در عین ناباوری و اشکو بهت من این اتفاق نیفتاد،،اونم جایی که دست من نبودو مربوط میشد به تغییرات یک شبه ی دفترچه ها و رشته ها و . و از بعد اون یکی بعد از دیگری اتفاقات از راه میرسیدن و شرایط مارو پیچیده میکردنو من گریه کردم،کم آوردم،خیره موندمولی در نهایت سعی کردم سقوطها رو تبدیل کنم به اوجو از شکستها ایده بگیرم و از اعماق وجودم ایمان داشتم داره اتفاقات خفی واسم رخ میده و روزهای من دارن میرسن

تصمیم گرفتم خودآموز بودن توی روانشناسی رو کمی از حالت تفریح خارج کنم و هدفمندترش کنمبرای انتخاب مطالعاتم،مسیر و مقصد تعیین کنم و صد البته زبانم رو که به خاطر سالها رها کردن،افتضاح شده بود،قوی کنم،چون تو این مسیر خیلی بهش نیاز داشتم و کارگاه های آموزشی شروع کنم،برای شبکه های مجازیم ایده هایی  پیدا کردم و و میخوام درمان رو از خودم آغاز کنمو بیاموزمو بیاموزم تا ببینم مهر 98 دنیا منو روی کدوم  صندلی خواهد نشوند 

خب من خیلیییی وقت هست که میخوام برم کلاس زبان

و اسفند کلاس رفتم و پذیرفتم که خودآموز بودن توی همه چیز سخته و باید کمک گرفتو بماند که درسهای 7 جلسه زبانم روی هم جمع شده و من باید همین روزها به جای خوبی برسونمشونچون من عاشق  تدریسم،،و دیگه تنها چیزی که انتخابم شده واسه ی یاد دادن زبانهکه با یک فشار 3ماهه میخوام به خوبی قبلش کنمو از عشقم پول در بیارمو هیچ درسی دیگه نمیخوام آموزش بدم.و دلیل دیگه م خوندن مقالات و . زبان اصلیه در جهت هدفهام.و اینکه میخوام زبان فرانسه رو شروع کنم،،حتی قبل از عید یه استاد عالی فرانسه هم سرراهم قرار گرفت،باهاش حرف زدم،و تصمیمم این شد که همزمان با انگلیسی شروعش نکنم،کمی فرصت بدم به خودم و انشالا از تابستون وارد برنامه هام بکنمش

رانندگی که سالها رها شده بود و  برای انجام کارهام وجودش واسم اامی بود،شروع شد و من به خاطر شرطی شدنهای قبلیم،سراغش نمیرفتم که از بهمن با غلبه بر ترسهام باز رانندگی کردمو هرروز انجامش دادمو باورم نمیشد این منم که باز پشت فرمون هستم

2 تا شغل عالی رو به خاطر موقعیتهایی که زمستون پیش اومد و فکر میکردم وقتش نیست واسم،به کسای دیگه ای معرفی کردمو خودم از دستشون دادمکه خب بعد دیدم خودم وقت و شرایط انجامشون رو دارم به خاطر اینکه یک سری برنامه هام کنسل شدبعد ایده هایی به ذهنم رسیدو اسفند ماه بود که رزومه فرستادمو 2 تا امتحان دادم،خیلی براش تلاش کردم.پذیرفته شدم و در پوست خودم نمیگنجیدمروند کار اینه که سفارشهایی قبول میکنم و خونه انجام  میدم و میفرستماینم در جهت غلبه به ترسهام،قدم بزرگی بود واسمسفارشها ترکیب نوشتن و هنر و هست که توی اونهام باید خودآموزیم رو کنار بذارم و برای ارتقای شغلم درستو حسابی تر بیاموزمکارهای کوچیکی هم قبل عید انجام دادم در مسیرش و عالی بودن واسم که فعلن بعد عید،هنوز سراغشون نرفتم.بماند که توی کارم هم سفارش همینطور قبول نمیکنمو از زیر  کار در میرم به خاطر اینکه دلم میخواد زبان و کارهای عقب افتاده م رو راستو ریس کنم و بعد شروع کنم.و به قول دارن هاردی فک کنم من آخر عقاب نشمو مرغ بمیرم،با این تعویق هام خب خیلیی زمستون پرباری داشتم از دید خودمچنان تلاش میکردمو پیش میرفتم که خودم توی حس و حال انفجاریم مونده بودمگویا هرروز صب بمبی داشتم که بخشی از ترسهامو باورهای اشتباهمو باهاش میتردم و آخرشب با تصاحب یک غنیمت جنگی میخوابیدمینییی اصن دلم نمیخواست بخوابم،،عشق و تلاش تو روزهام موج میزدخنده و گریه باهم

و من از تمام شکستها و غصه ها و رنجهای پیش آمده ی زمستون 97 سپاسگزار بودم،،چون سایه ای که همیشه دلم میخواست برگردونمش و سالها س گرفته بود،،از بین خروارها خاکو سنگو سنگینی سرش رو بیرون آورد و خروشید.و سبک شد.

چند تا کتاب هم خوندم اون مدت که عاشقشون شدم و حالا 2تاش رو دوباره میخوام بخونمکتابهای : محدودیت صفر،و در شادی پایدار زیستن.درباره شون خواهم نوشت

حالا کتابهای قدرت حال،خویشتن مقدس شما،رهایی از دانستگی .تو روزهام هستن که عاشقشونم و از همه شون مینویسم بعد از اتمام

و کتاب (بهترین سال زندگی تو) دارن هاردی و عظمت خود را دریابید وین دایر رو هم 1 هفته ای هست تمام کردم،هردوتاش عالی بودن.میخوام از تأثیرشون روی خودم بنویسمیک سری کتاب هم خریدم،،عید همینطور بهشون نوک زدم اما هنوز نمیدونم به کجا خواهند رسوندم. در جهت به خود رسیدن و آراستگی هم یک کاری که سالها میخواستم انجام بدم،،خیلی روون و زیبا سرراهم قرار گرفتو انجامش دادم اواخر اسفند و اصن باورم نمیشدداینقددر چسبیددد

یه جمله ای بود،،یا شاید هم تو یه کتاب خودماز برایان تریسی شاید یادم نمیاد واقعن و این بود : اگر بخواهید و قدرتهای ذهنی خود را آزاد کنید،میتوانید در عرض چند ماه،بیش از چندین سال دیگران نتیجه بگیریدیه همچین چیزی

و من زمستون فهمیدم میشه راه رو دقیقن از بیراهه ها یافتمیشه بر آوارها،قصر ساختمیشه هرروز چند بار افتاد و صبح روز بعد ایستادمیشه در یک فصل یا یک ماه حتی اندازه ی یکسال خودت قد بکشی اونم نه با تلاش فرسایشی،با تلاش عاشقانه ی انرژی بخشمن گاهی اینقدر حالم خوب بود که انگار نیاز به خواب هم نداشتم،تو تمام طول روز فقط یه قهوه خورده بودم و متوجه گذر زمانو گرسنگی و خستگی نشده بودم،اینقدر حین کارام کیف میکردم فقط به شرط اینکه غمو اشکو اشتباهو نقصو ضعفمون رو انکار نکنیم،بپذیریمشون.شاید چیزهایی درون ما باشن که تا روز آخر زندگیمون بمونن،،نمیشه همیشه جنگید،اما میشه تبدیلشون کرد.میشه مانع  آسیب زدنشون به خود یا دیگری شد

و خدا و ایمانو ندادنهاش.چرا اینقددر قشنگه.چرا اینقدر کارش درسته.چرا اینقدر به موقع نمیده،نمیرسونه،راهتو سد میکنه،اشکتو در میاره.چرا اینقدر وقت شناسو میخکوب کننده ست

کمی روزهام شلوغهسررشته هام کمی از دستم افتادهکمی گیجم

اگه اینارو تو پستم میبینید،،چون قبلش تو روزهام و درونمه.من تو مرحله ی جدیدی از زندگیمم.بعد از گذر از یک گذشته ی سخت چند ساله و یک پاییز،زمستون عجیب.اما خیلی زود نظم میگیرمو با پستهای معرکه ای میام.

و اینکه شاید کارهایی که من انجام دادم به نظر شما ساده و کوچیکوفلانن اما برای سایه و اینکه خودش میدونه چی رو داره میسازه و چی بوده و به کجا داره میرسه،،بزرگو خوش آیندن.

پر از ایده و هدفم.

 کااااش از همه ی چیزهایی که گذشته بگم.!! برم از 10 سال بگمو بیام جلو.!!!


فروردینهایم را مرور میکنم،،تو در همه ی آنها هستیحتی در آنها که نیستی.همیشه کسانی هستند، که نیستند.تو نیستی و بهارها همچنان می آیند.عجب پدیده ی شگفتی.عجب زوری دارد زندگی.

(سایه)


الآن ساعت 2:37 دقیقه ی بامداد سه شنبه ستو من تو حسی تشکیل شده از شورو شعف،شادی،بی حسی و کرختی،گشادگی قلبو مورمور شدن پاها هستمیه گزگز خوشایند عجیب که از وسط قلبم شروع میشه،،به  برق گرفتگی لذت بخش تبدیل و میرسه به انگشتان پاهام. نمیدونم تونستم حالمو توصیف کتمو حجم حسی که نامی براش ندارمو??

و دلیل ایجاد این حس در من?

حین خوندن کتاب قدرت حال این حس بهم دست داد.

وقتی صفحاتیش رو میخونم که گویی خودم نوشتم!!

وقتی به راهکارهای پیشنهادیش میرسم که خودم،بدون اینکه بدونم اینها یک روشن،،از 2 سال پیش شروع به انجامشون کردم،،اون روزها حتی اسم اکهارت تول رو هم نشنیده بودم.

به این فکر میکنم چندبارر،چند بااار خودمو ایده هامو اونچه به ذهنو قلبم میرسیده نادیده گرفتم??چقدر خودمو ندیدم.چقدر از ترس نتونستن رها کردمچندبااار عمل نکردم.همه مون.همه مون.

همه مون چند بار امتحان نداده،مردود شدیمنرفته،افتادیمندیده،ترسیدیمچقدر لذت رو از خودمون محروم کردیمچندتا استعداد رو کشتیم.

این حتی از معدود بارهاییه که از خودم تعریف میکنم،من این چیزهارو شاید فراموش نکنم اما نمیگمحتی الآن از نوشتنش شرمنده م.و همین حالا که حسم یکم فروکش کرده،،یکی میگه حالا خجالت نمیکشی آخه،،چیز خاصی نیست.

بارها میخواستم کتاب بنویسماما به خودم گفتم: این همههه بهتر از توچی میخوای بگی اصن.و حالا که کتابی دستمه که انگار خیلی جاهاشو نوشتم،،به خودم میگم چند بار قبل از جنگ،، شکست خوردی سایه????حتی تو وبلاگمکامنت هاو خیلی جاها،،من کلمات این کتابو نوشتماما اون زمان حتی این کتاب رو ندیده بودم و باز یه چیزی میگه تصادفیهاینو نشر نده.پاکش کنخودپسندیهتو کجا،،اون نویسنده کجاو اگه همین حالا ذخیره و انتشار رو نزنم،حتمن پاکشون میکنممن خوب بلدم خودمو پاک کنم.

و رنجها.دردها.سختیها و فشارها.چقددرر رشدم دادید

سپاسگزارم ازتون.امشب یک پله پذیراتر شدمو یک پله خودمو باورتر کردم!!

این سایه ست. یا

این چندتا سایه ست.در یک جسم.

این خودمم.

میخواهم پرواز کنمآسمانت را که بگردمردپایم که بماندهیچ که نباشم،،اکنونمچیزیکه حالا هستم،،که میخواهم همیشه باشم که گویا همه چیز هستو هیچ نیستو من عاجزم از بیانشمیخواهم بگویمش و توانم نیستعاجزم از نام گذاری آنچه در این لحظه هستمشاید هم نیستم.کلمه کم آورده ام.حالا گفتنی نیست،،شنیدنی نیستچشیدنیست.چیزی شبیه از دست دادن که نتوانستم بنویسمش اما کشیدمچیزی شبیه دلتنگیهای ناتمامچیزی شبیه آنچه خوب بلدش هستم،،حمل همیشگی این بارها.

بدون هیچ ویرایشی.سایه بی سانسور و ویرایش.


همینطور که داشتم کتاب قدرت حال رو توی گوشی میخوندم،بستمش و خودمو اینجا دیدم.

چیزایی توی ذهنم روانه و من دلم میخواست اینجا جریان پیدا کنهزمستان 97 برحسب برنامه هایی که تو ذهنم داشتم،قرار بود واسم چیزای عجیبی در پی داشته باشهو اگه یادتون باشه اولین پستهای اینجا هم نوشتم دارم مهر متفاوتی رو تجربه میکنمو منتظر بودم تا پاییز بگذره و زمستون با خبرهای خوشش برسهیعنی خودمو از یک سری مسائل رها کردم و قصد داشتم مسیر جدیدی رو شروع کنم بعد از تعدیل حس مخرب ایده آل گراییمخب اون مسائل مال خیلی گذشته هاست و الآن دلم میخواد از حال بگم.

اون روزهای پاییز 97 واسم با یک جراحی کوچک اما کمی سخت همراه شد.و گذشت.

و همینقدر بگم که زمستون قرار بود تحول عظیمی در زندگی تحصیلی من رخ بده و  روانشناسی که دیگه مطمئنم عشقمه و چیزیه که انتخابمه برای همه ی روزهای باقیمانده ی عمرم،شروع بشه.

و در عین ناباوری و اشکو بهت من این اتفاق نیفتاد،،اونم جایی که دست من نبودو مربوط میشد به تغییرات یک شبه ی دفترچه ها و رشته ها و . و از بعد اون یکی بعد از دیگری اتفاقات از راه میرسیدن و شرایط مارو پیچیده میکردنو من گریه کردم،کم آوردم،خیره موندمولی در نهایت سعی کردم سقوطها رو تبدیل کنم به اوجو از شکستها ایده بگیرم و از اعماق وجودم ایمان داشتم داره اتفاقات خفنی واسم رخ میده و روزهای من دارن میرسن

تصمیم گرفتم خودآموز بودن توی روانشناسی رو کمی از حالت تفریح خارج کنم و هدفمندترش کنمبرای انتخاب مطالعاتم،مسیر و مقصد تعیین کنم و صد البته زبانم رو که به خاطر سالها رها کردن،افتضاح شده بود،قوی کنم،چون تو این مسیر خیلی بهش نیاز داشتم و کارگاه های آموزشی شروع کنم،برای شبکه های مجازیم ایده هایی  پیدا کردم و و میخوام درمان رو از خودم آغاز کنمو بیاموزمو بیاموزم تا ببینم مهر 98 دنیا منو روی کدوم  صندلی خواهد نشوند 

خب من خیلیییی وقت هست که میخوام برم کلاس زبان

و اسفند کلاس رفتم و پذیرفتم که خودآموز بودن توی همه چیز سخته و باید کمک گرفتو بماند که درسهای 7 جلسه زبانم روی هم جمع شده و من باید همین روزها به جای خوبی برسونمشونچون من عاشق  تدریسم،،و دیگه تنها چیزی که انتخابم شده واسه ی یاد دادن زبانهکه با یک فشار 3ماهه میخوام به خوبی قبلش کنمو از عشقم پول در بیارمو هیچ درسی دیگه نمیخوام آموزش بدم.و دلیل دیگه م خوندن مقالات و . زبان اصلیه در جهت هدفهام.و اینکه میخوام زبان فرانسه رو شروع کنم،،حتی قبل از عید یه استاد عالی فرانسه هم سرراهم قرار گرفت،باهاش حرف زدم،و تصمیمم این شد که همزمان با انگلیسی شروعش نکنم،کمی فرصت بدم به خودم و انشالا از تابستون وارد برنامه هام بکنمش

رانندگی که سالها رها شده بود و  برای انجام کارهام وجودش واسم اامی بود،شروع شد و من به خاطر شرطی شدنهای قبلیم،سراغش نمیرفتم که از بهمن با غلبه بر ترسهام باز رانندگی کردمو هرروز انجامش دادمو باورم نمیشد این منم که باز پشت فرمون هستم

2 تا شغل عالی رو به خاطر موقعیتهایی که زمستون پیش اومد و فکر میکردم وقتش نیست واسم،به کسای دیگه ای معرفی کردمو خودم از دستشون دادمکه خب بعد دیدم خودم وقت و شرایط انجامشون رو دارم به خاطر اینکه یک سری برنامه هام کنسل شدبعد ایده هایی به ذهنم رسیدو اسفند ماه بود که رزومه فرستادمو 2 تا امتحان دادم،خیلی براش تلاش کردم.پذیرفته شدم و در پوست خودم نمیگنجیدمروند کار اینه که سفارشهایی قبول میکنم و خونه انجام  میدم و میفرستماینم در جهت غلبه به ترسهام،قدم بزرگی بود واسمسفارشها ترکیب نوشتن و هنر و هست که توی اونهام باید خودآموزیم رو کنار بذارم و برای ارتقای شغلم درستو حسابی تر بیاموزمکارهای کوچیکی هم قبل عید انجام دادم در مسیرش و عالی بودن واسم که فعلن بعد عید،هنوز سراغشون نرفتم.بماند که توی کارم هم سفارش همینطور قبول نمیکنمو از زیر  کار در میرم به خاطر اینکه دلم میخواد زبان و کارهای عقب افتاده م رو راستو ریس کنم و بعد شروع کنم.و به قول دارن هاردی فک کنم من آخر عقاب نشمو مرغ بمیرم،با این تعویق هام خب خیلیی زمستون پرباری داشتم از دید خودمچنان تلاش میکردمو پیش میرفتم که خودم توی حس و حال انفجاریم مونده بودمگویا هرروز صب بمبی داشتم که بخشی از ترسهامو باورهای اشتباهمو باهاش میتردم و آخرشب با تصاحب یک غنیمت جنگی میخوابیدمینییی اصن دلم نمیخواست بخوابم،،عشق و تلاش تو روزهام موج میزدخنده و گریه باهم

و من از تمام شکستها و غصه ها و رنجهای پیش آمده ی زمستون 97 سپاسگزار بودم،،چون سایه ای که همیشه دلم میخواست برگردونمش و سالها س گرفته بود،،از بین خروارها خاکو سنگو سنگینی سرش رو بیرون آورد و خروشید.و سبک شد.

چند تا کتاب هم خوندم اون مدت که عاشقشون شدم و حالا 2تاش رو دوباره میخوام بخونمکتابهای : محدودیت صفر،و در شادی پایدار زیستن.درباره شون خواهم نوشت

حالا کتابهای قدرت حال،خویشتن مقدس شما،رهایی از دانستگی .تو روزهام هستن که عاشقشونم و از همه شون مینویسم بعد از اتمام

و کتاب (بهترین سال زندگی تو) دارن هاردی و عظمت خود را دریابید وین دایر رو هم 1 هفته ای هست تمام کردم،هردوتاش عالی بودن.میخوام از تأثیرشون روی خودم بنویسمیک سری کتاب هم خریدم،،عید همینطور بهشون نوک زدم اما هنوز نمیدونم به کجا خواهند رسوندم. در جهت به خود رسیدن و آراستگی هم یک کاری که سالها میخواستم انجام بدم،،خیلی روون و زیبا سرراهم قرار گرفتو انجامش دادم اواخر اسفند و اصن باورم نمیشدداینقددر چسبیددد

یه جمله ای بود،،یا شاید هم تو یه کتاب خوندماز برایان تریسی شاید یادم نمیاد واقعن و این بود : اگر بخواهید و قدرتهای ذهنی خود را آزاد کنید،میتوانید در عرض چند ماه،بیش از چندین سال دیگران نتیجه بگیریدیه همچین چیزی

و من زمستون فهمیدم میشه راه رو دقیقن از بیراهه ها یافتمیشه بر آوارها،قصر ساختمیشه هرروز چند بار افتاد و صبح روز بعد ایستادمیشه در یک فصل یا یک ماه حتی اندازه ی یکسال خودت قد بکشی اونم نه با تلاش فرسایشی،با تلاش عاشقانه ی انرژی بخشمن گاهی اینقدر حالم خوب بود که انگار نیاز به خواب هم نداشتم،تو تمام طول روز فقط یه قهوه خورده بودم و متوجه گذر زمانو گرسنگی و خستگی نشده بودم،اینقدر حین کارام کیف میکردم فقط به شرط اینکه غمو اشکو اشتباهو نقصو ضعفمون رو انکار نکنیم،بپذیریمشون.شاید چیزهایی درون ما باشن که تا روز آخر زندگیمون بمونن،،نمیشه همیشه جنگید،اما میشه تبدیلشون کرد.میشه مانع  آسیب زدنشون به خود یا دیگری شد

و خدا و ایمانو ندادنهاش.چرا اینقددر قشنگه.چرا اینقدر کارش درسته.چرا اینقدر به موقع نمیده،نمیرسونه،راهتو سد میکنه،اشکتو در میاره.چرا اینقدر وقت شناسو میخکوب کننده ست

کمی روزهام شلوغهسررشته هام کمی از دستم افتادهکمی گیجم

اگه اینارو تو پستم میبینید،،چون قبلش تو روزهام و درونمه.من تو مرحله ی جدیدی از زندگیمم.بعد از گذر از یک گذشته ی سخت چند ساله و یک پاییز،زمستون عجیب.اما خیلی زود نظم میگیرمو با پستهای معرکه ای میام.

و اینکه شاید کارهایی که من انجام دادم به نظر شما ساده و کوچیکوفلانن اما برای سایه و اینکه خودش میدونه چی رو داره میسازه و چی بوده و به کجا داره میرسه،،بزرگو خوش آیندن.

پر از ایده و هدفم.

 کااااش از همه ی چیزهایی که گذشته بگم.!! برم از 10 سال بگمو بیام جلو.!!!


فروردینهایم را مرور میکنم،،تو در همه ی آنها هستیحتی در آنها که نیستی.همیشه کسانی هستند، که نیستند.تو نیستی و بهارها همچنان می آیند.عجب پدیده ی شگفتی.عجب زوری دارد زندگی.

(سایه)


باز من بی تصمیم قبلی به سمت وبلاگم یورش آوردم اما این بار میدونم چی میخوام بگمو اگر این حرفهای امروزم که منو به وجد آوردن و آدم دیگه ای کردنم،،حتی بتونه یک نفر رو کمی بلرزونه،من به هدفی که امروز از نوشتن دارم،رسیدم.
من از عید تا حالا یک سری حس های تکراری، اتفاقات تکراری رو تجربه کردمکه اگرچه در ظاهر متفاوتن اما در نفس به هم شبیهن.
و باز امروز میبینم تصمیمات و انتخابهای شرطیمون،،تکرارهاتقریبن همه ی زنگیمون رو فرا گرفتنو تا اونچه باید رو ازشون نگیریم،،رخ خواهند دادحتی ماه هاسالها و یا تا آخر عمرخوب که بررسی میکنم،از وقتی به تکراریهای زندگیم توجه کردم مثل واکنشهای همیشگیم،اتفاقاتی که هراز چندی می افته و حس هایی که مکرر با یک فاصله ی زمانی به سراغم میان.می بینم هیچ چیز مثل دیدن و شنیدن این تکرارها، زندگیمون رو عوض نمیکنه.واژه ی زیبای آگاهی_آگاه شدنچی از تو زیباتره . 
تازگی ها خیلی مراقب تکراریهام،،هم اعمال وافکارو.تکراری و شرطی شده مهم اتفاقات تکرار شونده ی زندگیمگاهی به خودم میام،می بینم باز دارم فلان مزخرف رو تکرار میکنم.سریع جلوی خودم و روانم  رو میگیرم،ایست میدم و آگاه میشم به اون لحظه و خودمو وجودم و متفاوت از قبل یا عمل میکنم یا متفاوت از قبل نگاهو بررسی.همیشه پیروز نیستم اما اون جاهایی که اجازه ندادم تکرار رخ بده،نتایج شگفت انگیزی گرفتم از جمله اینکه،هیچ چیز یا کسی اونقدر قوی نیست که بتونه منو بلرزونه مگر اینکه من اجازه بدم و اسیرش بشمو از دست دادن آزادی یعنی آغاز تهاجم افکارو احساسات مخرب. 
به نظرم قسمت اعظم دردها،رنجهای ماندگار،خودخوریها،و سعی در اثبات داشتنهامون و. از اون نقطه ای نشأت میگیره که بخواهیم بزرگ بودنمون رو حفظ و اثبات کنیمو چقدر وقتی این رو رها میکنیم،آزادتریمتو لحظه تریمو حتی بزرگتریم! و حس وجودی ابهت را تجربه می کنیممن فکر میکنم تنها زمانی بزرگیم، که حفظ بزرگیمان با چنگ و دندان را رها کنیمدر کنار این بزرگی،،آزاد هم میشویم و پر از درک و عشقنه فقط یک بزرگ توخالی
این رو به خصوص از عید تا حالا بارها تجربه کردم،و وقتی داشتم خودخوری میکردم،یا از حال دور میشدم،جملات شگفت انگیزی از کارلوس کاستاندای بی نظیر در ذهنم زنگ خوردن و منو در عرض چند ثانیه از این رو به اون رو کردن : (( بیشتر انرژی ما صرف حفظ اهمیتمان می شود،اگر می توانستیم بخشی از آن اهمیت را از دست بدهیم،دو چیز خارق العاده برایمان پیش می آمد،یکی اینکه نیرویمان را از کوشش برای حفظ آرمان توهمی عظمت خود،رها میکردیم.دوم اینکه نیروی کافی را در اختیار خود می گذاشتیم تا ذره ای از عظمت راستین کائنات را لمس کنیم))
این جملات از جادویی ترین جمله هاییه که من خوندم.من رو در عرض چند ثانیه از چیزی که میتونه چند روز شاید درگیرم کنه،آزاد میکنهدنیا رو واسم سفید،پرنور،و اعجاب انگیز،،و خودم رو سرشار از آزادی،رهایی،سبکی و بی عملی میکنهبی عملی راه گشای انرژی بخشانگار روح جدیدی در من زاده میشه و شکرو.شکروو.شکر بر من روانهگویا در عظمت  کائنات بیکران چون نقطه ای به پرواز در میاماین جمله برای من پر از سحرو جادوئه.بکرو نابه و هربار دریچه ی جدیدی رو بر من باز میکنه
و حالا این روزها هرجا پا میذارم،کارلوس کاستاندا یه جوری سرراهم سبز میشه،،از کافه ای که تصادفی واردش میشم و روی تنها میز خالیشون،کتاب (حقیقتی دیگر) کارلوس کاستانداییه که خب خیلی شناخته نشده,,تااا لحظاتمو خوابهامو رؤیاهامو افکارم.مدام هست و مدام نجاتم میده.چند ماه پیش کتابی به اسم هنرخواب بینی ازش دانلود کردم،عاشق اسم کتابش شده بودم ولی نخوندمو فراموش شد
و حالا که بخش زیادی از حفظ عظمتم را از دست داده ام،قلبم میگوید: وقت تو رسیده کارلوس کاستاندای سحرانگیز





معجزهجادوتنها عصای موسی،گلستان ابراهیم،نهنگ یونس و زلیخای یوسف نیست.می تواند چون قرآن محمد،،کتابی باشد و یا حتی جمله ای.که بتواند روحتان را با سرعت نور طی کند و در اوج معلقتان نگه دارد،،جایی درست نزدیک خدا یا خودی که با آن متولد شده اید.!!  
                                                                                                                                                                                                                   سایه


همیشه در حال فکر کردن بودمهمیشه در حال کنکاشهمیشه در حال تغییر دادن خودم یا حتی دیگرانهمیشه در حال تلاش بودم،تلاشهای فرسایشی بی نتیجهدر حال کنترل اطراف،برنامه ریزیش اونجور که خودم می خوام و نقشه کشی برای هر چیزم
روزهام گاهی سخت می گذشتن و شبهام ناآروم
و حالا خوب که فکر میکنم،،عجب موجود کسل کننده ای بودم حتی لازم نیست خوب فکر کنم،کسل کننده بودم و تمام.
به نظرم مدام دنبال آرامش بودن مساویه با پریشانیمدام در پی تغییر بودن،ثابت موندنهبه نظرم مدام جنگیدن،،شکست های پی در پی از اون چیزی هست که میخوای زمینش بزنی
حالا بیشتر دنبال پذیرش هستمو میبینم این نگاه کردنها،،جدال رو از من دور کردهوقتی دیگه نخواستم اثبات یا انکار کنم،رهایی و سبکی روحمو در بر گرفتهوقتی دیگه دنبال مخفی کردن عیبهام نبودم،،و فقط نشون دادن حسنهام،، شکوفا شدم در خودمبیشتر خودم رو شناختم و بیشتر از اسارت نظر دیگران درباره ی خودم نجات پیدا کردمحالا لذت میبرم و شادترم
به نظرم تبدیل خیلی با شکوه تر از تغییر هستشاید خیلی موارد هیچ وقت تغییر نکننمثل خشم هاعیبهاغم هادلتنگی ها و سوگهامون.ممکنه مواردی رو نتونیم تا ابد فراموش کنیم مثل: آسیب هاتحقیرشدنهافراموش شدگیهابدرفتاریهایی که باهامون شدهاما چیزی که قطعن میتونیم انجامش بدیم،،تبدیل همه ی اینها به چیزی با شکوههما بهترین درمانگر خودمون میشیم اگر زجرو دردی رو که متحمل شدیم،بشناسیم،درسش رو بگیریمباشکوه برای هرکس معنای خودش رو داره و برای من به معنای خلق یک شعر یا نوشته،،تابلوی نقاشی،،خوراکی رنگین و التیام روح دیگریست به نظرم یک جایی باید نقطه بذاریم ته جدالها و تغییر دادنها.و آغاز کنیم پذیرشها و تبدیل کردنهارو.اینجوری آرامشی که مدام واسه تصاحبش میجنگیم،،بی سرو صدا،،ساکن خونه ی  روانمون میشه.


صبح که از خواب بیدارم شدم، خوب میدونستم دیگه تا دستی به سر و روی خونه نکشم، هیچی نمیچسبه.
من هفته ای دو بار تمیزکاری میکنم،این جوری هم وقت کمی ازم میگیره و هم خونه همیشه برق میزنه و نگاه کردنش حالمو خوش میکنه. اما چون کارهای خونه،البته غیر از آشپزی که محبوب دلو روحمه، واسم سخته و گوش کردن کتاب صوتی یا پادکست هم، هربار، به دفعه ی بعدی تمیزکاری مؤکول میشه،،گاهی مثل الآن وسط یک خونه قرار میگیرم که دیگه از نفس افتاده و نمیتونه نفس منو تازه کنه.
اما خب باز با خودم مهربونی میکنمو به خودم میگم خب تو این 3 ماه اخیر،،اولین باره که خونه،،اونم نه خیلی زیاد،،از دستت لیز خورده.سخت نگیر
قهوه مو گذاشتم رو گاز.شیر رو ریختم تو شیرجوش،،و دلم یه چیزی خواست که خب اسمشو فراموش کردمو مامان همیشه واسم درست میکردزنگش زدمو دستورشو گرفتم.عطر کره،آرد،رازیانه،زیره و زردچوبه که با قهوه آمیخت،،من دیدم تو خونه ی نامرتبم هم چقدر لذت وجود داره و چقدر خوشحال شدن من آسونهشیرقهوه رو با اون ترکیبی که اسمشو نمیدونم خوردم و بهشتی بودن مزه ش یک آن مسخم کردو حس کردم مثل اسفناجهای ملوان زبل،،انرژی کوزت شدن رو بهم داد
از اونجایی که سال 98، از اهدافم رسیدگی به بدن و جس.
با تونر پوستمو پاک کردم، و آبرسان زدم.چقدر حس مراقبت کردن از خودمون شیرینهبه نظرم رسیدگی به خودمون، یکی از انرژی بخش ترین کارهاست.
پنجره ها رو باز کردملباسشویی رو روشن کردمگردگیری،،جارو،،تی،،مرتب کردن کمدها و یخچالهر گردی که تکیده میشد انگار چیزهایی از من میکندو شادابی رو اضافه میکرد بهمهمینطور که انرژیهای خوب جاری میشدن،،خستگیم در میرفتبین کارهام یه دونه تخم مرغ بومی هایی که مامان جون واسم فرستاده بود آب پز کردم، خوردم و مولتی ویتامینو بیوتینم رو هم فراموش نکردم.از یادآوری حجم عشق مامان جونم و اینکه همیشه حواسش بهم هست غرق شادی و شکر شدم.با تمام لهیدگی و شیطانی که گولم میزد شام نپز دیگه،،اما حس کردم خوشحالیم از تمیزی خونه و انجام کارهام اونقدر زیاده که میتونه خستگی رو کنار بزنه.ماکارانی پختم اونم با یک روش من درآوردی که همون لحظه به ذهنم رسید،،و مزه ی خاص خوبی در اومد ازش.
یه چایی دارچین دم گذاشتمو دوش گرفتماومدم چایی خوردم و دیگه بعد یک روز کتاب نخوندن،،دلم فقط کتابمو میخواست
کتاب تسلی ناپذیر رو میخونم،،که درست زمانی که تصمیم گرفتم باز تاریخ و رمان رو شروع کنم،،هدیه ش گرفتم و حتمن واسم حرفایی داره.
همسر رسید،شام خوردیم،نهنگ آبی دیدیم،حرف زدیم و روز من تمام شد.و بیخوابی زده به سرم  
به امروز که فکر میکنم، میبینم کار خاصی توش نبود،تمرینهای زبانمو انجام ندادم، سفارشی قبول نکردم، چیزی ننوشتم، 10 صفحه بیشتر نخوندماما لذت بردم، خوشحالو راضی بودمنه به گذشته رفتم نه به آیندهتوی حال غوطه ور بودم،،آرزویی هم انگار نبودو تقلاییرها بودمو گویا همه چیز خلاصه میشد در انجام کارهای روزمره ی عادیانگار در جهان امروز من تنها کار،،همین بودعجله و شتابی نداشتمو حتی لذت بردم از همینهااز خودم مراقبت کردم و حواسم به خودم بود.و حالا باز به این فکر میکنم که من لذت بردن بدون ایده آل گرایی، شاد شدن از چبزهای کوچیک،کوچیکشکر به خاطر همه چیز رو دارم یاد میگیرم و روز به روز بهتر میشم تو این ها.






زندگی چه میتوانست باشد جز تو که رو به رویم نشسته ای،،و آفتاب که بیخیال بر ما لمیده و آهنگ صدایت که میپیچد و واژه هایت که مرا به خود میخواند.و منی که کنارت چای مینوشم و چشمانم که تنها تو را میبینند . و مایی که خیالمان نیست،،لحظه ای دیگر چه هستو چه نیست.
                                                                        سایه

این روزها میلم به نوشتن،،به طبیعت،،به رنگ،،به زیباییها.اونقدر عجیب و زیاد شده که هر آن کلمات منو به دنیایی جادویی میبرن که دلم میخواد جایی خلقش کنم و کجا بهتر از اینجا که میتونم بی هیچ ویرایشو سبک،سنگینی جهانمو بنویسماینکه بتونم دنیامو با نوشتن بسازمو ابزارم واژه ها باشن،،برای من، دیوانه کننده شیرینهنوشتن برای من همون شراب مرد افکنیه که از دنیا و زرو زورش فارغم میکنهو اینکه این روزها میلم برای خودم بودن محض،،بی اینکه فکر کنم کسی اینجوری دوستم خواهد داشت یا نه،تأییدم خواهد کرد یا نه،،قشنگ به نظر میرسم یا نههیجان زده م میکنه

به نظرم آزادی و آرامشو لذت دو جهان و شادیهای بی دلیل، از اون لحظه ای شروع میشه که نظراتو قضاوتها واست مهم نباشن،،خودت باشی با تمام بدیهاو سیاهی هاتبحث نکنی و نخوای تأیید بگیری و نخوای اثبات کنی هیچ چیزت رو .

و چی شیرین تر از اونکه در بی آرزویی،،نگاهت به آرزوهات باشه!!

یعنی نخوای به چیزی برسی و بعد بخندیتو همین جایی که هستی، با عشقی که میکنی در راه رسیدن،،کیف کنی و تازه بشی.

به نظرم وقتی عاشق چیزی هستیم و براش تلاش میکنیم،،آدمهای بهتری هستیم،،مهربانتر،،رهاتر،،شادتر،،.دیگه چیزایی که نباید رو نمی بینیم،نمی شنویمچیز زیادی نمی مونه که آزارمون بدهو روحمون تو روز هزار بار به لذت و شعفو هیجان پرواز میکنه.

انگار پیدا کردن کاری که از انجامش دیوانه میشیم،،همه ی اون چیزی هست که باید انجام بدیم! بعد اون دست به کار میشه و خودش مارو اصلاح میکنه،،زیباتر میکنه،،خودمون میکنهانگار اون چیزایی که میخوایم درست کنیمو نمیشه رو درست میکنه.عشق چه کارها که نمیکنه و انگار ما فقط باید اونو پیدا کنیم تا پیدا بشیمتا سر جای درستمون قرار بگیریم.

این روزها خود خودم بودن،،نه گفتن جایی که نمیخوام،،در دست گرفتن خودم،،و عیان کردن عیبها و نقصها و اشتباهاتو حتی گناه هام، واسم آسونتر شدهبعد میبینم زندگی هم واسم آسونترهبعد میبینم دنیا و آدمهاشم قشنگترن،آسونترن

چشمهام قشنگی آدمها رو اینجوری بیشتر میبینه،،اینکه دیروز کسی رو دیدم که از تماشای گلها لذت میبردو بی عجله کنارشون می ایستادو بهشون لبخند میزدخب چی کیف دارتر از تماشای آدمی که داره با آسمونو ابرو گلها کیف میکنه

این روزها قشنگترم با تمام ناهماهنگی هایی که پیش میانو اجتناب ناپذیرن،،قوی ترم با تمام باورهایی که هنوز ریشه کن نشدن درونم و اشتباهن،،بهتر میبینم با تمام اون کوریهایی که دارم و بهتر میشنومو شنیدن آدمها و قصه هاشون بزرگم میکنه

این روزها باز رمان خوندن رو شروع کردم و خودمو اون دختر بچه ی کوچیک دبستانی میبینم که( باخانمان) رو دور از چشم خانواده ش میخوندو گوشه ی تختش برای پرین زار میزد.حالا دیگه با خودمو احساساتمو آدما دوست ترم.




آنقدر زیبا بودی که هرچه از تو میگذشتم،باز دوباره به خودت میرسیدمنمی توانستم نگاه از تو برگیرمدر تو غرق بودمو نجاتم بودیدر تو میمردمو از نو زندگی میکردم و هر بار این زندگی حرفهای تازه تری برای گفتن داشتتو نور بودی و التهاب واژه و من خود واقعیم را در تو می دیدم که می تواند با شکوه باشدو سفیدو دور یا  حتی کوچکترو حساسو نابه هنگامو همین دورو برها.و در هر حال این منم.من واقعی. 

                                         سایه


بوی کیک توی فر که پیچیده بود تو خونه ی تمیزم،شوق سفر در دلم و کمکها و صبوریهای همسر،،عصر دل انگیز چهارشنبه ای رو ساخته بود که هنوز مزه ش زیر دندونمهدونه دونه پنکیک هارو هم سرخ کردمو تو ظرف چیدمکرم کیکمو زدمو سلفون کشیدمکوله هامون رو بستم،،میوه هارو آماده کردمکرم صورتم رو هم زدمو کتاب به دست راهی تختم شدماز خستگی زود خوابم برد،،صبح پنج شنبه ساعت 7 بیدار شدم،،دوش گرفتمصبحانه آماده کردمهمسر از سر کار رسید.آماده شدیم و وسایل رو جمع کردیمو از همون لحظه،سفرمون شروع شدبا مانتوی سبزو روسری لیموییم رنگ طبیعت شده بودمدوستامون رو هم سوار کردیمو پیش به سوی دو روز هیجان انگیزاونقدر آهنگ گوش کردیمو خوندیمو گفتیمو خندیدیم که گلوهامون قشنگ خشک شده بود،،توی فلاکس چایی،،چوب دارچینو چند پر زعفرانو گل انداخته بودم،،عطرو طعم چایی با پنکیکها مستمون کردو سرحالبعد از چند ساعت رانندگی رسیدیم به جایی که هرچقدر فکر میکنم چیزی جز بهشت برای وصفش به ذهنم نمیرسهزیباییش خیره کننده بود،،دقیقن مثل توصیفات آن شرلیبه دشتی رسیدیم پوشیده از گلهای زرد ریز و تک تک  درختهای سپیدار،،سرم رو که بالا میبردم آسمان فیروزه ای و ابرهای انبوه سفید بودو پایین که می آوردم، گلو پروانه و جوی آب،،چشمهام بین این زیباییها دور میزدو و سرم از شدت رؤیاگونیشون گیج میرفتو روحم طاقت این همه نورو رنگ رو نداشتبه گلها و تنه ی درختها دست میکشیدم،،انگار مخملی گلها رو ذخیره میکردم جایی در درونم برای امروز نوشتنکمی از جمع فاصله گرفتم،،نشستم کنار آب و صدای طبیعت من رو با خودش میبردو در خودش آرامو قرار میداد.
ناهارمون رو که دمپخت بی نظیری بودو مادر دوستم پخته بود خوردیم و به جاده زدیمجاده ای که مدام غافلگیرمون میکردو وقتی به یک اعجاز خیره کننده میرسیدیم که تصور میکردیم،،این دیگه آخرشه،،بعدی رو واسمون رو میکردمن که از دیدن دشتها و گلها،،آسمان چندرنگ و ابرهای بهم فشرده،،کوههای مغروردیوانه شده بودم و تیر آخر رو غروب آسمان بر من زد،،همه رنگ شده بودو هیچ رنگمن انگار از حجم رنگو اعجازو بیکرانی که بر صفحه ی آسمان پاشیده شده بود،،مسخو کورو مجنون شده بودم،،همه ام نگاه بودو گوشم به سکوت کوهستان و چشمانم توان تماشای اون همه رنگ،،گردابی از صورتی،طوسی،نیلی،قرمزو.با رگه های طلا را نداشت.تمام مدت بر صندلی جلو برعکس نشسته بودمو کوههای فرو رفته در آسمان هفت رنگ را به جای دیدن،می بلعیدمو فقطو فقط دلم نوشتن میخواست و سکوت کوهستان را که صدایش گوشم را پر کرده بودجایی کوهی در پشت،پر از برف دیدمو کوهی در جلو سبز براقبهارو زمستان همزمان در فاصله ای اندک که نفسم را بند آوردو اعجازش لرزه بر اندامم افکند
شب زیر نم باران،به سختی آتش را روشن نگه داشتیم و سیب زمینی کبابی با پنیر و مصاحبت با دوستان بی ریا شبمون رو رنگارنگ کردجمعه تکراری بود بر زیباییها و خنده ها و شوخی ها و لذتها.و سیر نشدن من از طبیعت.انگار قسمتهایی از خودم رو توی مخمل گلها و ترکیب رنگها و غروب شگفت آور اون کوهستان جا گذاشتم و در آسمانی که نگاه کردنش،،هرلحظه یادم می انداخت در برابر خالقش هیچ نیستمو کاری جز تسلیمو شکر از من نمی آید. 
اونجا یکم نوشتم و نوشته هام بیشتر از قلبم میومد تا ذهنمتو پستهای بعدی باهاتون شریکشون میشم




در بهارو زمستان همزمانتدر ردپایی که از تو همه جا هست.به قلبم رسیدم که دست تو بر آن هم کشیده شده،،و منی را که شادی را آموخته ام یا رنجها، آموختندم.حتی در شادمانه ترینهایم،یک گوشه ی قلبم خالیست و خالی خواهد ماند چون میخواهم پر نشودو من هم غم و شادی همزمانمکه گاهی آن غم کوچک، بر تمام آن شادی انبوه پیروز است! 
                                                                    سایه


اینقدر نکنه نشه ها و نکنه نتونم ها و سخته ودر یک کلام ترس،،عقبم انداختو درجا زدم،،تا بالاخره وسط از فردا و شنبه ی آینده و هفته ی بعد شروع میکنم هاا،،شنبه 4 خرداد، ساعت 12 ظهر، نه یکی که دو تا سفارش قبول کردم و باید تا ساعت 11 صبح یکشنبه تحویل میدادم حسی غریبی داشتم که تشکیل میشد از شوق، هیجان،استرس با غلبه ی استرس البته و رؤیای زیبایی در سر داشتم از ظهر  یکشنبه ی دل انگیزی  که سفارشهام درست،درمون از آب در اومدنو قبول شدنو من شادترینمو آماده برای پیشروی و انجام سفارشات جدیدو بیشتر.
 چون اصلن نمیدونستم قراره سفارش بردارم،،از قبلش با همسر  آماده ی بیرون رفتن برای خرید بودیمبعد از چند روزی که باز پشت فرمون نرفتم،،رانندگی کردم. همسر کلی ازم تعریف کردو به به چه چه گفت،،و از اونجایی که بسیار سختگیره روی رانندگی و دیر تعریفی در این زمینه میشنوم در پوست خودم نمیگنجیدم  
خرید کردیمو برگشتیمناهار خوردیمو من همونطور که استرس داشتم،،شروع هم نمیکردمعصر همسر رفت سرکارو قشنگ انگار به من دقیقه نودی امید نداشت که به موقع کارمو شروع کنم ولی بهم امید دادو لبخندو نگاه مطمئنش دلگرمو آرومم کرداینکه منو جوری میبینه که عالی از پس کارهام برمیام، واسم ارزشمنده.
خودمم فکر میکردم اگه فقط قدم اول رو بردارم،،میتونم نتیجه ی فوق العاده ای رقم بزنممن دیگه از ساعت 7 عصر  بعد از نوشیدن چایی زعفرانی با رنگینک انرژی بخش خوش عطرو طعم، شروع کردمو دقیقن تا ساعت 4:30 صبح بی وقفه کار کردمو کار کردمساعت 5 صبح با حسی سرشار از آرامش،رضایت درونی از خود،شکرو شادی،قدرت و استرسی که خیلی ضعیف شده بود،،خوابیدمو ساعت 8:30 صبح همزمان با برگشتن همسر بیدار شدمبااینکه کم خوابیده بودم اما اونقدر خواب عمیقو با کیفیتی بود که سرحال بودم و اون ته مانده ی استرس هم کاملن چشمای پف کرده مو باز نگه میداشت کارهام  رو تکمیل کردم،،همسر هم کمکم کرد و فرستادمشون. یک مورد ایراد جزئی بهش گرفتن،،که البته شب قبلش من از همکارشون پرسیدم و بد راهنماییم کردن اصلاح کردم و باز فرستادم،قبول شدو من بهترینو قشنگترین حال رو داشتم ازم تعریف کردن و کاری که کمتر از 24 ساعت قبل درباره ش ترس داشتمو حتی یه وقتایی به خودم میگفتم یعنی میشه،میتونم و. اونقدر واسم شیرینو خوشمزه شد که حس کردم بازم میخوام مزه شو بچشمو انگار خیلی زود معتادش شدمفاصله ی زمانی کم بین دو روز و فاصله ی کیفیتی زیاد بینشونو منی که کاری رو انجام داده بودم ،که تا دیروز حتی گاهی محالش میدونستم، و غولی رو شکسته بودم که خودم با ترسم ساخته بودمو با فکرم بالو پرو زورو قدرتش داده بودم.
و  باز هم به این فکر میکنم که ما پر از توانایی و شکوه و قدرتیمو همه شون رو پشت خط شروع مسابقه ها جا میذاریمو من باز هم به آزمونهایی می اندیشم که شرکت نکرده،مردود شده ایمراههایی که نرفته افتاده ایمقصه هایی که یکی بود،یکی نبوشو نخونده،،پایان داده ایمو به خطهایی که ننوشته، نقطه، سر خط بعدی شدن و من برگشتمو اون همه خط ناتموم رو نگاه میکنمو دلم میخواد ته همشون یه نقطه ی بزرگ قرمز بذارمرنگ مداد قرمزای اول دبستانم. و از حالا تک تک خطهای روزهامو تا ته با واژه ها ی شجاعت و اقدام پر کنمنمیگم زندگی،،میگم روز.حتی تو هرروزم، ساعت.میخوام به زمان هام آگاه تر بشمو متمرکزتر،آرامتر و شادتر عمل کنم
دیگه نمیخوام غنچه ی استعدادهامو، باز نشده، زیر پا له کنم.
من درباره ی خودم باور دارم که اگر خود سایه باشمو کارم رو شروع کنم،،نتایج شگفت انگیزی میتونم خلق کنم،،اما این باوره، بیشتر باور میمونه و تبدیل به عمل نمیشهو من به این ضعف درونیم آگاه شدم و حالا که بی جنگو انکار نگاهش میکنمو باهاش دوست شدم،،بهتر کنترلش رو بدست آوردم و با نوشتن برنامه های قابل اجرا و شاد، دارم اختیارشو تو دست هام میگیرم و اونم داره روز به روز ضعیف تر میشه چون دیگه حریفی جلوش نیست که بخواد هر روز واسه جنگیدن باهاش تمرین کنه و خودشو قوی تر کنهمن حریفش بودم و میدان مبارزه رو ترک کردممن از وقتی آگاه شدنو پذیرشو یاد گرفتمو آتش بس دادم،، راه حلها بر من وارد میشنو شکوفاتر،رهاتر،سبکتر،آرامتر و شادتر شدم.و ما انگار فقط در خود صلحه که به صلح میرسیم! و جنگ برای رسیدن به صلح،، فقط جنگهای بعدی رو در پی خواهد داشت.
قلبم پر از شکره و اونقدر حجم این شکر زیاده که نمیدونم چطور از خودم و قلبم جاریش کنم به سمت نور آسمانها.
شنبه غرغروی درونم واسه موضوعی که پیش اومده بود، درونن گله میکرد و من ازش خواستم تسلیم بشه و رهاو بیخیالو خودشو به اون موضوع بسپاره تا حکمتو انرژیش رو از کائنات بگیره و به ساعت نرسید که همون موضوع باعث شد من چهارم خرداد متفاوتی رو خلق کنم که واسه ی سایه شگفت انگیز بود.قشنگ نیست? اینکه تو ایمان داشته باشی که همه چیز درسته و سرجای خودشهبعد، همون همه چیز،  دست به دست هم بدن تا بهت ثابت کنن همون چیزی که میخوای نباشه،،اتفاقن باید باشه و بودنش،،شگفتی های ساعتها و روزها و زندگیت رو میسازهاین یعنی حجم بسیار بسیار زیادی از رنجهایی که میکشیم رو خودمون زنجیروار تولید میکنیم و واقعن این ماییم که با فکرای اشتباهمون رنجهارو تغذیه میکنیمو قدرت میدیم.و خدا همه چیز رو میدونه و احاطه ش کامله و ما فقط مقدار کمی میدونیم
امروز سفارش جدیدم رو برداشتم،،کمی سنگین تر از قبلی هست و تا 10 روز آینده باید تحویلش بدمامشب یک بخشش رو به اتمام رسوندم و فرستادم .و حین انجامش استراحت کردم،خوراکی خوردم و آرومترو متمرکزتر از شنبه کار کردم،،و نکات ریزی که شنبه بهشون رسیده بودم رو عملی کردمو برخلاف شنبه که هیچی نخورمو وضعیت اسفناکی داشتم،،لذت بردمو حتی خیلی سریعتر کارم رو به اتمام رسوندمولی بی خوابی امشب،،حتمن فردارو خواهد لرزوند دیشب یه دستی به سرو روی خونه کشیدم،،امروز هم لابه لای کارهام کمی مرتبش کردم و خونه تا حدودی هواش سبکو تمیزه و من میتونم فردا فقط به کارم برسم و کنارش خوندن زبانم رو هم که شدید روی هم جمع شده، شروع کنم تا بعد که اساسی تر تمیزش کنم

زندگی همین لحظه،، همین امروز،،  و همین جاییست که اکنون هستیم و بهتر است منتظر فردایی نباشیم که کس دیگری شویمو جای دیگری زندگی را بیابیم،، چون این دور باطلیست که تنها به روز آخری میرساندمان که هنوز حتی یک روز  هم زندگی نکرده ایم و در انتظارش مرده ایم.
                                                                   سایه

 نمی دونم چرا ذهنم برای شروع پست جمع نمیشه. چند ثانیه به صفحه زل زدم و کلمه ای برای شروع پیدا نکردم.

خیلی زیاد خسته م و در عین حال متحیرم و حالِ عجیبُ غریبی دارم. چرا من به موقع نمیام بنویسم که بعد اینقدر گیجُ گم نباشممم؟! همسر بعد از بیشتر از یکماه شب کار بوده و من اومدم که بنویسم.

 کلاسهامون شروع شدن و منِ تشنه ی یادگیری، تشنه ی مفاهیمِ روحی، روانی و درونی در حینِ لذت وافر، وسواس عجیبی دارم به دنبالِ یادگیریِ مفاهیم از پایه هستم؛ ترجمه ی کتابها به دلم نمیشینه؛ شروعِ موازی و معرکه ی کتابهای غیردرسی و درسی هنوز واسم اتفاق نیفتاده و .

 اما به هرحال من آدمی هستم که بعد از سالها واردِ جامعه شده؛ خودآموزی رو کنار گذاشته؛ پاشو از دایره ی امن که چه عرض کنم، دایره های امنی که دورِ خودش کشیده بوده بیرون گذاشته و با یک حجم از جهانی نو و مرموز مواجه شده: بعد از مدتها رانندگی میکنه اونم از قضا در یزرگراه هایی که تصادفات توش زیاده و از دیدِ اطرافیان بسیار خطرناکه واردِ دانشگاه شده؛ واردِ بازار کار شده؛ در درون خودش دگرگونی هایی ایجاد شده یا کرده و. 

 خب بهتره برم سر اصل مطلب و همینطور ازش طفره نرم frown  خیلی صریح بگم که من دقیقا دوشنبه ی هفته ی پیش از محل کارم اخراج شدم!!  indecision یا خودم، خودمو اخراج کردم، نمی دونم واقعا. حالا چرا؟ چون من آدمِ چشم به گویی نیستم؛ هرکاری ازم خواسته بشه نمیکنم و در چهارچوب خودم جلو میرم. بعد سرِ یک موضوعی به رئیس اونجا گفتم: من این توقع مشتریِ شما را به جا نمیدونم و انجامش نمیدم. بعد اون یک چیزی گفت که انجام بده و. و من هم گفتم: اگر میخواید با من کار کنید، من اینم laugh بعد اونم گفت: ما نمی خوایم با شما کار کنیم و شما می خواید با ما کار کنید frown منم گفتم: امیدوارم بدون من که بهترین نویسنده کل شرکتتون بودم( دلیل دارم واسه این حرفم، من آدمِ خودستایی نیستم و ابرازِ خود و تعریف از خود رو اصلا بلد نیستم اما اینو توش شک ندارم) این همه واستون جذب مشتری کردم، این همه واستون درآمدزایی کردم و برای هر مشتری شما که می نوشتم، بازهم میومد سراغ من بارها و بارها، کارهاتون خوب پیش بره و خدانگهدار و عصبانی بودم هاااا. 

 بعد هم گفت پرخاشگری کردن ایشون به من و. cool  خب من نمیگم کار من درست بوده و اونا چی. اتفاقا اونها آدمهای محترم، آرام و درستی بودن در چهارچوبِ خودشون اما پرخاش indecision نمیدونم والا. اما بعد که من خوب خودمو تحلیل کردم، دلیلِ خشم من این بود که کیفیتِ کارِ من، از جان مایه گذاشتن های من و وقتی که میگذاشتم، حقوقش 4،5 برابرِ رقمِ دریافتیِ من بود و این داشت منو آزار میداد من پول واسم نیست، برکتِ پول واسم مهمه، هرچقدر هم بهم میگفتن اندازه ی پولی که میگیری کیفیت خرج کن، نمی تونستم کمتر باشم و با عشقِ قلبم کار میکردم.باهاشون مخالفت میکردم، کاری که نمی خواستم رو ابدا انجام نمی دادم و. اونها هم در تمام این 5 ماه به خاطر سودی که واسشون داشتم، نادیده می گرفتن. خب اینجا مسئول کیه؟ من. من رقمِ اونها رو دیده بودم، مسئولیتش با خودم بود؛ انتخابش کرده بودم و تمام وقتی مطمئن بودم که: (اونها به من نیاز دارند نه من به اونها)، (اونها منو از دست میدن، نه من اونها رو)، (اونها می خوان با من کار کنن، نه من با اونها) خب چرا مونده بودم؟ ترس تعویق و. 

 به هرحال هرچند می شد آرام تر و قشنگتر هم برخورد کرد، اما من اصلا پشیمون نیستم و به شدت هم راضیم. زمانِ همکاری ما تمام شده بود و من مطمئن بودم خدا و دنیا قراره خیلی زود به شدت غافلگیرم کنن مدام این فکر تو سرم بود کمی احساسِ آدم بد شدن بهم دست داده بود چون با 29 تا!!! سفارشی که مشتریها گفته بودن فقط من بنویسم بیرون اومدم و دلم به حال اون مشتری ها می سوخت اما خب شد.

 من به یک باورِ عمیق و قوی رسیدم تو قلبم که به موقع چیزی که باید تمام میشه و معجزه بعدی آغاز میشه یا به موقع اونچه نباید، نمیشه . همین شرکتی که اخراجم کردن smileysmiley قطعا اسفند پارسال با یک معجزه در زندگی من راه پیدا کرد و در درست ترین زمان ممکن و عجیب ترین روزهای ممکن اگر یک مسائلی اون روزها رخ نداده بود اصلا من پیداش نمیکردم مسائلی که مثل تکه های پازل و در دقیق ترین زمانها روزهامو میساختن. تسلیم عجب حسیه رها کردن به موقع مواردِ مختلف عجب جادویی با خودش دارهچقدر دیگه باید خدا، دنیا و مسائل سرِ موقع برسند تا ما رها، تسلیم و آزادتر زندگی کنیم. جهان و خدا تسلیم می خواهندُ بسسس!!

 خب حالا برسیم به میوه ی باورم: من با 2 جای دیگه واردِ کار و همکاری شدم. هردوش به جادویی ترین و معجزه آساترین شکل ممکن اتفاق افتادن. از لحاظِ فیلترهایِ گزینش، سطح و کیفیت کار، خفن بودن و . بسیار بالا هستند و اصلا قابلِ مقایسه با جایِ قبلی نیستند. البته که من از لحاظِ سطحِ کاری میگم و سطحِ الآنم. وگرنه من از جایِ قبلی هم بسیار آموختم تجربه ها کردم، فراموششون نمیکنم و همه جا ازشون به خوبی یاد خواهم کرد. یکیش رو امروز خبرِ گزینش بهم دادن، یکی رو دیروز صبح. البته جایِ سومی هم هست که هنوز خبر ندادن. چون هنوز هیچ چیز ازشون نمیدونم، هیچی نمیگم دیگه از این 2،3 تا کار. دیشب که خوابیدم اصلا حتی تصورِ امشب رو هم نمی تونستم بکنم؛ فاصله ی بینِ دو شب چقددرر می تونه باشه. 

 روزِ اخراجم رفتم دانشگاه البته خب کمی ناراحتی و عصبانیت همراهم بود روزهایِ بعدش دلتنگی داشتم گریه، بدخلقی، حساسیت و. البته همه ش به خاطرِ کارم که نبود خستگی، کارِ زیاد، ناراضی بودن از خود و. هم مسبب بود. سایه ی غرغروی افتضاحی بودم که با وجودِ همه ی اینها خودشو دوست داشت، به خدای خودش مطمئن بود، درس می خوند و برای شروعِ کارهای جدید تلاش می کرد، مذاکره می کرد و. کلا پر از تناقض بود دیگه.

 خب کسانی که منو همیشه آرام، کم حرف، بدون عصبانیت و. می بینن و از ظاهرم فکر میکنن مظلوم ترین و مهربون ترین آدم روی زمینم، کاملا در اشتباه هستند و منم اینو همیشه بهشون میگم smiley این فقط گوشه هایی بود از وحشتناک بودن هایِ این روزهام.

 خب از عشق و مراقبت از رابطه م با همسر بخوام بگم. این رابطه ای که برام به شدت مهمه رو در مشغله ها گم کردم کمی همسر خیلی این مدت تحملم کرد، آرومم کرد، همراهم بود و مهمتر همه با همه ی وجودش بهم ایمان داشت هرچند ما در کل فرصت اشتباه کردن، ناراحت بودن و بد بودن به هم میدیم و کنارِ هم می مونیم و هربار در موقعیت های مختلف یک نفرمون بیشتر هوای طرف دیگه رو داره. اما من این مدت کمی ناعادلانه هم رفتار کردم که خب بهشون آگاهم و حواسم هست که درستُ حسابی جمعُ جورشون کنم: خودم رو و کارهام رو. 

 چند روزی با عشقِ فراوان و تلاشِ خیلییی زیاد برای کار پیدا کردن کسی که ازم خواسته بود، وقت گذاشتمُ وقت گذاشتمُ هرچیز میدونستم مو به مو گفتم بهش و امروز خبرِ شروعِ کارش رو بهم داد. و من یک حسِ ناب، آسمونی و شگفت انگیز رو تجربه کردم. و به این فکر کردم که اصلا بدونِ کمک کردن به آدما و شاد کردن دلهاشون مگه دنیا جذابیتی هم داره، اصلا بدون خلقِ برق شادی تو چشمِ آدما و ذوق تو صداشون مگه روحمون به اوج میرسه؟؟.

 راستی یکی دیگه از اون زمان بندی های معجزه آسا که از اسفند پارسال به خصوص همراه منه، امروز اتفاق افتاد و اون این بود که من چند روزی می خواستم یک محصولاتی بخرم و همینطوووررر نمیشد صبح داشتم می خریدم که اتفاقی باعث شد نخرم و 1 ساعت بعد که رفتم برای خرید با حدود 200 تومان تخفیف خریدم و شکرُ لذتُ حس های خاص قلبم رو پر کرد 

 می خوام 1: تمام و کمال تر مسئولیت زندگیم رو توی دستهام بگیرم و 2: شلوغی، پرکاری و عجله رو با آرام، نظم و تعادل جابه جا کنم. این 2 تا چیزهایی هستن که تا پست بعدی میخوام بهشون آگاه باشم و پرانرژِی تر و آرام تر برگردم طوری که قشنگ افسارِ زندگیم و روزهام دستم باشه و بهشون مسلط و آگاه باشم. 

 

 

 

    از کجا به کجا رسیده ام.

   گذشته ها هستندُ نیستندُ هستند.

   من یک آونگم.

   می رومُ می آیم محو میشومُ هستم!

   اما در مقابل تو هیچ نیستم و تو این هیچ را

  می بَریُ می آوریُ میریزیُ میسازی.

  من با تو می رومُ می آیم،،

  تو فقط ایمانم را از نو بساز!!

                                     سایه. 

  

   

 

  

 


اولین روز دانشگاه رو دوشنبه گذروندم و خب سرشار از حس های متضاد، عجیب و ​​​​​​​​​​​​غریب بودم. غم و ترس کمی بین حسهام قوی تر بود شبش اشکهام بدون دلیل خاصی می ریختن و من توی گردابی از خاطره، حس، غربت، شوق، امید، زندگی، حال، گذشته و . می چرخیدمو می چرخیدم.

دیروز صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم صبحانه خوردم و با شتاب به کارهام رسیدگی کردم،، پروتئینی هایی که روز قبل خرید کرده بودیم رو شستم و گذاشتم فریزر گردگیری کردم،جارو و طی زدم لباسهارو ریختم لباسشویی ماکارونی با سس مرغ پختم و بعدش رفتم دوش گرفتم و حسابی سرحال شدم همسر اومد، ناهار خوردیم و باز باید میرفت سر کار من کمی نوشتم بعد ظرفهارو شستم کلا یکه سه شنبه ی کوزت وار رو گذروندم اما تهش از انجام کارهام پر از ذوق، شوق و شکر بودم. 

دیشب بی خواب شده بودم، 2 خوابیدم و امروز صبح 8 پاشدم صبحانه خوردم سیب زمینی، هویجهارو حلقه کردم زعفرون دم کردم مرغهای مزه دار رو چیدم ته قابلمه، برنجو ریختم روش و تمام عطر غذا پیچید تو یک خونه ی تمیز و منم نشستم پشت لپ تاپ و خوندمو فکر کردمو نوشتم همسر اومد ناهار خوردیم رفت سر کار و منم نشستم سر کارم شب رفتیم بیرون،، همسر جایی کار داشت من گفتم میخوام تنها قدم بزنم رفتم شهر کتاب به دنبال مانتوهای جلو بسته ای که برای دانشگاه مناسب باشه گشتم و. شام خوردیم و برگشتیم خونه.

یک دفعه خاطره بازی با آهنگها راه افتاد 2،3 تایی آهنگ قدیمی پخش کردیم و من باز اشک و خنده ی همزمان شدم حساس شدم و خودم دلیلش رو میدونم و میدونم که شرایط زندگی هر کدوم از  ما همینیه که داریم و چیزهایی تو زندگیهامون همراهمونن که چه بخوایم و چه نخوایم، همینه که هست و باید بپذیریمشون و اتفاقا همون که بیش از همه درد داره رو تبدیل کنیم به لذت.

بعد خب حجم فعالیتهای روزهام زیاد شدن 3روز کامل دانشگاه کارهای خونهدرسکتابشغلم، که باید ارتقاش بدمزبان و خب میدونم هنوز درست و حسابی روی غلتک نیفتادم و شروع همیشه سخت و دلهره آوره و درست میشه اما خب با وجود اینها یک ترسی دارم من خیلیییی وقت هست از اجتماع دور بودم همه ی چیزهارو توی خونه و خودآموز یاد گرفتم و حالا دارم پامو از دنیام و منطقه ی امنم بیرون میذارم که هم شیرینه هم ترسناک.

همسر ازم پرسید حتما یه روزایی دلت تنگ میشه!!،، با من که درباره ش حرفی نمیزنی پس چیکار میکنی?

گفتم به هربار دلتنگیش عادت میکنم ما آدمها به شدت قدرتمندیم و جاهایی دوام میاریم که فکر میکردیم تو ثانیه می کشتمون ماها یاد میگیریم درونمون راهنمامون میشه و پیش میریم ما دوام میاریم و به جادویی ترین شکل ممکن طی میکنم فقط اگه واقعا نیاز باشه!!

به این فکر میکنم که هنوز آدمها به من که میرسند میپرسن تو غذاها هم میپزی?? نظافت هم میکنی??

آدمهای دور و نزدیک هنوز باورشون نمیشه سایه ی نازک نارنجی همه کاری میکنه اما من واقعا همه ی این کارها و کارهای دیگه ای هم میکنم خب استقلال، مسئولیت، وظیفه، عشق و. و ساختن یک خونه ی آروم دست خودمونه و اینکه هممون میتونیم کارهای خونه، بیرون و. رو به خوبی انجام بدیم اما گویا بیشتر گله و شکایت رو دوست داریم،، اگر کسی از هندل کردن مشغله هاش بگه، میخوایم بهش بفهمونیم من مشغولترم، مدل کارهام فرق داره و. ما بهانه تراشی رو واسه دفاع انتخاب کردیم حتی اگر کسی تک کلمه ای از بدبختیهاش بگه ما جملات کوبنده ای آماده داریم که بکوبیم تو صورتش و تا مطمئنش نکنیم که ما بدبختریم، رهاش نمیکنیم!

آگاهی به حالمون، به حسمون، به وقتمون و به حضورمون در کل برای من خیلییی کارگشا بوده حتی انسان خوبی بودن هم آگاهی میخواد و هوشیاری به نظرم هرلحظه باید حواسمون بهش باشه.

من دارم نخهای بیشتری رو قیچی میکنم و دیوارهای استقلالم رو بلندتر میچینم خب میدونم این پاره کردن و اون ساختنه درد داره ترس داره و سخته اما به بهشت موعود تهش فکر میکنمو بس.

با همه ی غم و شادی دلتنگی ناتمام غربت شور و شوق دیوانگی ترس و امید خشم و آرامش عدالت و بی عدالتی این سایه ست که داره میسازه و مصالحش هرچند اندک، زیاد یا کافی. همینه،، تسلیم، پذیرش و آگاهی مهمترین موادیه که هر معمار و طراح زندگی به نظرم بهشون نیاز داره

هر چیز به ذهنم رسید، نوشتم دیگه بی ویرایش

 

 

 

چند روزیست که حالم دیدنیست

حال من از اینو آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل میزنم،،

گاه بر حافظ تفأل میزنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت،

ما ز یاران چشم یاری داشتیم،

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم.

                                   

(نمیدونم شاعرش کیه اما برای  من حس نوستالژیکی داره)

 

 

 

 

 

 

 

 


الآن خونه ی مامانم هستم مامان سر کاره کلی سفارش دستم هست اما لپ تاپم خونه ست و تنها چیزی که میتونه از لیست کارهام خط بخوره، نوشتن وبلاگمه.

خب قبل از هر چیزی دلیل این نو در نو چیه?? من روانشناسی قبول شدم،، ثبت نامم رو انجام دادم،، امروز کلاسم تشکیل نشد و من حالا اینجا نشستم و به روزهایی که تو این خونه گذروندم فکر میکنم، مسیر عجیب تحصیلاتم رشته هایی که رها شد یا نشد تا امروز به اون چیزی برسم که دیگه مدت زیادی هست که فهمیدم عشقمه و همه ی چیزیه که میخوام تا روز آخر عمرم باهاش کیف کنم

هرچند واسه ی مسیر تحصیلم هدفها و مطالعات شخصی در نظر گرفتم و اصلا نمیخوام به شیوه ی معمول دانشگاه رو بگذرونم،، دانشگاه واسم فقط یک پله ست که مجبور شدم به خاطر اهدافم ازش بالا برم

به این فکر میکنم که به اندازه ی چیزایی که دست ماست،، چیزایی فقط و فقط با تسلیم و رها کردن به اون نقطه ای که باید هدایت میشن،، و من روزهای زیاد و سیاهی رو گذروندم تا به این برسم

باید مدام مقالات و کتابهای زبان اصلی بخونم در جهت همون مسیر شخصی و از هفته دوم مهر کلاس و مطالعه ی حجم عظیم جزوه زبانم که روی هم جمع شدن، به دانشگاه اضافه میشه

یک سفارش سنگین دیشب تحویل دادم و سفارش دیگه ای دستمه که نقطه عطف کارهام میتونه باشه و همون چیزیه که دیوونه شم 31 کتاب رو باید بخونم و نقدو بررسی شخصی واسشون بنویسم، برخلاف همیشه به نام خودم منتشر میشن و در یک اپلیکیشن نسبتا محبوب

دیگه اینکه کارهای مراقبتی و رسیدگی به بدنم تو حجم کارهام گم شده که باز وارد لیستهای روزانه م شده که انشالا انجام بدم

زندگی موجود عجیبیه،، پیچیده ی ساده ی پر از تضادیه و در حال حاضر عشق عجیبی نسبت بهش تو قلبمه و هر لحظه شو میتونم نفس بکشم و آگاهانه درکش کنمو ببینمش

چیزی که تو دفترم دیشب نوشتم این بود: دیدن دقایق و زمان آگاه شدن به وقت و در دست گرفتن فرمان ساعتها و هدایتشون به سمت کارهام با برنامه ریزی های شیرین زمان رو نباید گم کنم تا بتونم اهداف و کارهام رو توی تارو پودش ببافم و توش حل بشمچون گاهی کلافهای زمان و برنامه هام از دستم می یفتن

خیلی دارم افکارم رو پراکنده میریزم اینجا،، اما از نوشتن یک آرامشی گرفتم با گوشی هم سخته، برخلاف همیشه که کلمات تو ذهنم قر میدن و من بر صفحه میرقصونمشون،، آروم گرفتن و پشتشون رو کردن به من

آهان یک سری کارگاه روانشناسی، دوره و. باید شرکت کنم، امتحانشونو بدم تا ببینم به چی میرسونن من رو

غیر از وبلاگ، از روزهام و. دلم میخواد در فضای دیگری هم بنویسم که خب کمی توی نوع شروع، تنظیم و. مردد هستم و منتظرم تا درونم هدایتم کنه خب من آدم دنیای مجازی نبودم و نیستم و تا همین چند وقته پیش در هیچ جهان مجازی جایی نداشتم اما گویا زندگیم به این جور چیزها گره خورده

خب دیگه واقعا تو این شلوغی ها نیاز به روزانه نویسی جایی غیر از دفترهام دارم و امیدوارم مدام بیام اینجا 

دیگه برم خونه که امروز باید حداقل چهارمین کتاب تمام بشه

 

 

من از روزهای زیادی گذشته ام تا به حال رسیده ام و حال مرا گاهی به جنونی عجیب می کشاند،، تمام زور زندگی در حال است

 

 

 


 چایی ایرانی رو با چوبهای معطر دارچین، هل عجیب و گلبرگ های پررمزُ راز گل سرخ دم کردم، نهارمو خوردم، یک سفارش تحویل دادم و اینجا نشستم تو خونه ای براق و رنگین با صدای دکمه های کیبورد و نوای کتری در پس زمینه ی سکوت اصلا تو چنین ترکیبی از جهان مگه میشه قلبم نتپه و سرشار از ذوقِ زندگی نباشمُ واژه ها منو ننویسند!! انگار من نیستم که مینویسم کلمه ها دستامو گرفتن و تند تند میکوبن روی دکمه ها و من در خلسه ی رؤیا هستم، زندگی اگه همینجا نیست پس کجاست شادی اگه همین نیست پس چیه لحظه ها رو فقط باید جور دیگری دید تا توشون غرق شد وگرنه مگه گذشته و آینده اصلا چیزی واسه دیدن دارند، به نظرم خالین کجای آینده چنین رنگ ها، صداها و اعجازی در خود داره؟؟

 

 

 اون روز بعد از اینکه پستم رو نوشتم حالم بسیار خوب بود همسر صبح از سرکار رسیده بود، خواب بود و باز عصر باید میرفت سرکار. بیدار شد، من توی آشپزخانه درحال سرُسامان دادن به ناهار و. بودم. اما واقعا نمیدونم چی شد که الکی و بیخود غر زدم و اون هم هاجُ واج نگاهم می کرد. رفت دوش بگیره و من سریع ماکارونی رو گذاشتم روی گاز و مچ خودمو گرفتم که نه این نمیشه که نمیدونم چی شدُ فلان تو الآن چرا اینجوری کردی؟؟ و خب دلایلم رو یافتم: خستگی، حرفهای کوچکی که زده نشده، کمکی که درست و به موقع نگرفتم، گفتگوی مخرب ذهنی، ناراحتی از دست خودت که خوب برنامه ریزی نکردی و ناهارت هنوز آماده نیست و. آخری از همه مهم تر بود ما بیشتر وقتها که غر میزنیم اصلا از طرف مقابل ناراحت نیستیم، از خودمون ناراحتیم خوب خودمو بررسی کردم، خودمو جمعُ جور کردم سفره رو پهن کردم و از همسر بدون توجیه خودم عذرخواهی کردم اونم فقط گفت من خیلی خسته بودم دلم میخواست بیشتر بخوابم و فقط به عشق تو که قبل سر کار رفتن پیشت باشم پا شدم، تا شب هزااار بار گفتم ببخشید که روحتو الکی آزردم. و خب زندگی اگه این نیست پس چیه؟؟ که ما گاهی الکی الکی خرابش می کنیم لحظاتی رو که میتونستند معرکه و سرشار از عشق بگذرن و بعد هم بالا سرشون سوگواری می کنیم خب گاهی مچ خودمونو بگیریم و نقطه ی پایان بذاریم. 3 تا سفارش نوشتم و روز تمام شد

 

 صبح یکشنبه همسر رسید خونه من لپه ها رو با شوق پاک کردم و سرازیر کردم تو قابلمه، برنج رو شاعرانه خیس دادم پیازهارو با حوصله ریز خرد کردم و با گوشت تفت دادم، لیموعمانی هارو آماده کردم، تو قرمزی رب غرق شدم و در جشنی از آشپزی کردن همراه با رنگ ها، عطرها و مزه های مختلف غوطه ور بودم دوش گرفتم و نشستم سر کارهام عصر با همسر رفتیم بیرون قدم زدیم، حرف زدیم، خندیدیم و خیلی خوش گذشت خب این هم یک روز دیگه از زندگی ساده، جذاب و عطرآگین با مزه ی بهشتی خورش قیمه و به رنگ آرامش به نظر من روزها هرکدومشون یه مزه ای دارند و ما خالق مزه ها هستیم.

 

 روز بعدش سفارش هامو انجام دادم و فرستادم خونه رو گردگیری کردم دوش گرفتم، آب رسان زدمناخن هامو مرتب کردمُ لاک زدم شومیز صورتیِ رؤیایی و شلوار کرمی رنگم رو پوشیدم موهامو سشوار کردم و ریختم دورم آرایش ملایمی کردم نگی رو مزه مزه کردمُ با خودم حسابی کیف کردم مانتوی ساده ی سرمه ای و روسری چند رنگِ تابستانیمو سر کردم و رفتم به یک دورهمی دخترانه که با وجودیکه گاهی آدمها خشمها، عصبانیت ها، وراجی ها و تنش هاشون رو میریزند در فضاها نه با شخص من ها کلا و لحظات رو سنگین می کنند اما سعی کردم درک کنم و خوش بگذرونم ساعت 9 همسر اومد دنبالم رفتیم بستنی خوردیم و شبمون عالی و شیرین گذشت. اینم یک روز از زندگی که با نگی و لذت زن بودن شروع شد، وسطش ملتهب شد و با بستنی به آخر رسید یک روز ممکنه مزه های مختلف داشته باشه تلخی هاشم اگر گارد نگیریم و در جریان زندگی رها باشیم شیرین و آموزنده ست معنای زندگی یعنی قرار گرفتن تضادها کنار هم و بیخیالی همراه با گذرایی زندگی میشه گذشتُ رها و آزاد بود از جادویِ بستنی با طعم شیرِ خالص هم نمیشه گذشت. جادو، حال خوش و شادی در جهان به وفور یافت میشه.

 

 

دیروز از خواب بیدار شدم کمی کسل بودم چون چندان خوب نخوابیدم اما با انجام یک سری کارها حالمو سرجاش آوردم خونه رو جارو زدم، تی کشیدم، آشپزخانه رو مرتب کردم. تره و جعفری پاک کردم، شستم و خرد کردم سیب زمینی هارو آب پز کردم پیازها رو ریزِ ریز خرد کردم سمبوسه هارو پیچیدم و حسابی لذت بردمُ خوش گذروندم وقتی سبزی های دلبر رو روی پارچه ی گلی ریختم که خشک بشن، از تماشای سبزهای جذاب روی گل های پارچه سیر نمی شدم و حسم عالیییی بود. سفارشمو نوشتم و فرستادم کتاب خوندم فکر کردم همسر اومد شام خوردیم نشد فیلم ببینیم چون ثبت نام من رو باید انجام می دادیم منتظر خبرش هستم و میدونم بهترین جایی که باید قرار خواهم گرفتظرفهای شام رو شستم که صبح اولین صحنه ای که از جهانم میبینم برقُ  نورُ تمیزیِ آشپزخانه باشهاینم روزی از زندگی که تهش از خودم راضی بودم و آرامش تو قلبم می جوشید.

 

 

 امروز صبح بیدار شدم خامه عسل و شیر نسکافه خوردم سفارشمو نوشتم و تحویل دادم چند تا هماهنگی رو که از جمله کارهای امروزم بود انجام دادم حالا هم چایی میخورم و سفارش جدیدمو مینویسم سفارش جذابیه که باید یک داستان با موضوعات درخواستی بنویسم خیلی واسش هیجان دارم شام هم باید بپزم اما فعلا فقط تو فکر چایی هستم که با آرامش، رهایی، لذت و آداب خاص بنوشم، عطرُ طعمشو ذره ذره حس کنم و حتی یک چایی خوردن معمولی رو رنگُ جلا و جذابیت ببخشم!!

 

 

 

 

 

 

توهم ها و سایه ها را رها کنید،، زندگی همینجاستهمین لحظه

رؤیا ببافیدُ دیوانگی بیاموزیدُ سِحر بپاشیدُ آزادانه بخندید

جهانتان را به غوغا بیندازیدُ روحتان را پرواز دهید حتی با لیوانی چایی!!

قلم های معجزه را در دست بگیرید، لحظه را بنویسید یا نقاشی کنید یا حتی،

صفحه ای سفیدُ آزادُ رها شوید تا لحظه شما را بنویسد!!!

                                                                                     سایه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 طلاییِ سحرانگیز آفتاب از پشتِ پرده ی نازکِ توری خودشو پهن کرده رو کرمیِ سرامیک هاُ سبزیِ مبل ها و خونه رو  نارنجیِ جادوییِ رؤیاگونی گرفته که توش فقط باید چشم شدُ نگاه کرد تا حالا به این فکر کردید که رنگ ها باهاتون چه می کنن؟؟ رنگ ها منو سحر میکنن، قلبم رو به تپش می ندازن و روحمو به طرزِ شیرینی قلقلک(غلغلک) می دن وقتی خونه اینقددر تمیزه، سرامیک ها برق می زنند و پاکی بهترین انرژی ها رو به جریان انداخته من وسطِ رنگ ها، نورها و سایه ها می شینم و خیره میشم به جهانم بعد احساسِ قدرت، آرامشُ هیجانِ همزمان و شادی می کنم و نمی خوام حتی ثانیه ای از این لحظاتُ لذتُ احساسِ عجیبشون رو از دست بدم و بعد فقط دلم میخواد بنویسمو بنویسمو بخونم. قدرتِ این لحظه ها منو به قدرت و سرور می رسونه!

 

نزدیک به 3 ماه هست که اینجا ننوشتم و انگار همه چیز اندازه ی 3 سال تغییر کرده آخرین پست، من 3تا سفارش برداشته بودم و حالا 4 صفحه ی پر سفارش تکمیل شده دارم که از شمارش خارجن در این نقطه احساس میکنم باید مسیرم رو کمی تغییر بدم. راهش افزایش مهارت هامه و دیدنِ بیشترِ خودم! به نظرم رها کردن و پایان دادنِ به موقع هنرِ بزرگیه که ما رو به جریان می ندازه و به پله ی بعدی میبره منم باید برم پله ی بعدی واقعا دلم نمیخواد تعویق هام سرِ همین پله نگهم دارند.

 

البته که تو این 3ماه کلی تجربه کردم، گاهی روزی 4000 کلمه یا بیشتر نوشتم اما احساسم میگه باید لذتِ بیشتری چاشنیِ لحظاتم باشه یه جاهایی از کار میلنگه و من پیداشون کردمُ باید خوب آتل بندیشون کنم

 

خب از اینها که بگذریم خونه تو آرامشِ عجیبی فرو رفته من انگار تو رنگ ها، برق ها و آرامشِ درونی مسخ شدم این روزها اونقدر کار کردم که دلم می خواد به خودم یه جایزه ی خوشمزه بدم راستش دلم میخواد برای خودم یه آش رشته ی معرکه بپزم و همه ی مراحل خرید سبزی، پاک کردن، شستن، خرد کردن و. رو خودم انجام بدم و کیف کنم باهاشون سایه ی وسواسیِ درونم هنوز راضی به این نشده که بره تو مغازه هایِ سبزی خرد کنی!! 

 

وقتی خونه تمیزه و من تو مسیرِ آرزوهام در حالِ قدم زدنم انگار دنیا همه ی اونچه باید داشته باشه رو داره انگار دنیا اونقدری سرمسته که میخواد تو پایانِ هر روز منو یک قدم به آرزوهام نزدیکتر کنه تنها چیزی که میتونه جهانمو خط خطی کنه، غصه های عزیزانمه گاهی دلت میخواد کاری کنی و نمیتونی 

 

منتظر مهرماهم چقددر من تو انتظار مهر بودم و منتظرم ببینم اون اتفاقِ عجیبِ مسیرِ تحصیلاتِ من به کجا خواهد رسید. خب اگر پست هایِ قبلیِ منو خونده باشید حتما میدونید که مهرِ پارسال در شروعِ کارِ این وبلاگ منتظرِ بهمن بودم که رشته ی روانشناسیِ خوشگلمو که دیگه مطمئنم تنها چیزی هست که میخوام تا روزِ آخرِ زندگیم بخونمش، شروع کنم و طی روندِ عجیبی این اتفاق نیفتاد حالا ببینم مهر چه خواهد شد و بعد درباره ش باهاتون حرف خواهم زد اصلا پاییز و نزدیک شدن بهش فارغ از هر چیزی منو به حسُ حالِ عجیبی میبره، حسُ حالی که تو قلبم جا نمیشه و همینطور میخواد سرریز بشه

 

خیلی حرف داشتم ولی وقتی دیر به دیر میام در شروعِ نوشتن کمی سردرگمم امیدوارم روزانه نویسی هام متمرکزتر بشه و ادامه دار باشه اینجا خب من برم دیگه باید امروز 2تا سفارش تحویل بدم یک دستی به سرُ رویِ آشپزخانه بکشم کتاب بخونم(کتاب جنگل نروژیِ موراکامی) دستمه و افسوس میخورم چرا مترجم هایِ ما کتابهارو نابود میکنن؟؟!! و بعد میرسم باز به سایه و میگم از خودت شروع کن، زبانتو قوی کن تا کتابهارو به زبان اصلی بخونی و مترجم بشی حتی که عاشقشی 

 

 

 

 

رنگ ها مرا در خود نگاه میدارند

اعجازشان دیوانه ام میکند و 

من در این دنیا جز دیوانگی نمیخواهم!!

همینکه نارنجیِ جادویی باشدُ جنونُ منُ تو

و یک قلمُ کاغذ.

اینها کافیست تا من جهانم را از نو بنویسم و از نو نقاشی کنم!!!

                                                                                  سایه

 

 

 

 

 


 دراز کشیدم تو یه خونه ی ساکت، خلوت و تمیز که جز صدای دکمه های کیبورد صدای دیگه ای نمیاد. امتحاناتم تمام شدن. انتخاب واحد ترم جدید رو انجام دادم و از شنبه کلاس ها شروع میشن. من اما انگار هنوز خسته م sad آماده ی شروع نیستم. 

 

 کارهای عقب افتاده ای دارم که دلم نمیخواد با خودم ببرمشون به سال ۹۹ . مدام تو فکر انجام دادنشونم اما فقط فکر میکنم indecision پشت همه شون ایستادم و ورود بهشون واقعا برام سخت شده.

 

 پوست، مو، ناخن ها و بدنم نیاز به مراقبت و رسیدگی دارند. خیلی لاغر شدم، ورزش نمیکنم و. امروز یه لیست از رسبدگی به جسمم، مراقبت ازش و طراوت بخشی و زیبا کردنش نوشتم، چند تا زنگ مهم در این راستا زدم و نوبت گرفتم. 

 

 دیروز چشمهامو وسط یه خونه ی به معنای واقعی کلمه منفجر، بهم ریخته و داغون باز کردم. از صبح تاشب به کارهای خونه، نظم دادن به کمدها، شستن لباسها، ملحفه ها، رو بالشتی ها و. گذشت. سخت بود اما شب که توی یه آشپزخونه ی براق، کرپ هامو سرخ میکردم، نمیدونستم از عطر کره مست شدم یا برق خونه !!

 راستی معدلم چند صدم از بیست کمتر شد blush خیلی چالش عجیبی بود،، بعد از سالها و اون تجربه ها، خودم که میدونم تبدیل به چی شده بودم،،، واسه همین، نمره ها بهم چسبید. دوران جذابی بود، دوران امتحانها واسم و البته پرتنش، عجیب و جادویی اون چند صدم هم به خاطر حرف حق زدنو چاپلوسی نکردن کم شد که من راضیم اما،، در لحطه ش واقعا عصبانی بودم. حالا فارغ از همه ی اینا درسامو مفهومی و عمیق میخوندم و خیلیییی کیف میکردم. من حفظی ترین درسارو هم، مفهومی و با روش خاص خودم میخونم که خیلی کیف میده و میچسبه

 دیگه چیی هدفهامو نوشتم، باید اولویت بندی کنم و فقط برم تو دلشون همین تنها راهم همینه راستی بهمن رو دور تند گذشتاا فعلا،، تا پست بعدی 

 

 


ذهنم یکم شلوغ شده. امروز غیبت کردم، قضاوت کردم. و کلا یه افکاری به سراغم اومده. دلم میخواد بی حاشیگیم، آرامشم، بیخیالیم، قدرت و تسلطم روی خودم رو حفظ کنم. دلم میخواد در جریان زندگی رها باشم، خودمو بسپارم و پیش برم. دوری از جمعو هیاهو و نزدیکی به خودم، قوانینم،  آگاهی به خودم و حال خوشم رو گاهی در برابر بعضیا از دست میدم. کسایی که دنبال بهتر بودن ازم هستن، رقابت تو چشماشون موج میزنه و حتی گاهی با دروغ های شاخدار میخوان موضعشون رو نگه دارن. 

 

 بعد از بقیه که میگذرم میرسم به عمق سایه. سایه چی تو درونش داره. اون دنبال چیه. خودش چقدر  اسیر رقابت میشه. بدجنسی هاش کجان. کدوم بخش هاش باید شفا پیدا کنن. کدوم یکی از صفاتی که در دیگری حالشو بد میکنه، در خودش وجود داره. ؟؟؟؟ چند تا علامت سوال دیگه باید بذاره تا انگشتو زبانش به طرف خودش بچرخهه. 

 

دلم میخواد تو زمینه های عرفان، فلسفه، تاریخ، روانشناسی فردی و اجتماعی  در مسیرهای روشن و مشخص مطالعه ی هدفمند داشته باشم اما نمیدونم از کجای هرکدوم شروع کنم، با وجودیکه میدونم همین ندونستن بخشی از مسیرمه و مطمئنم راه رو پیدا میکنم اما واقعن شروع چنین مطالعه ای از بزرگترین و سخت ترین هدفهام شده. 

 

 چقدر خوبه خودمون رو عمیقا جای دیگران بذاریم. به نظرم جمع حدیث معروف( آنچه برای خود میپسندی برای دیگران نیز بپسند و . ) و تسلیم و رها بودن و مضطر شدن ( امید از هرکسی جز نیروی برتر بریدن) مارو پله های زیادی به سمت کمال بالا میبرن و مجموع اینها شگفتی آفرینه. 

 

شدیدا نیاز به خلوت درونی، مراقبه و یافتن خودم دارم. رسیدن به آگاهی هام و هشیار بودن در لحظات. اما شدیدا هم کاری در این راستا انجام نمیدم  

 

 

مرا با خود ببر،، به سمت هستی، نیستی، شگفتی

بگذار قاصدکی باشم در میان قاصدکهای پرین در پرواز !!

لحظه های بیداریم را بیدار کن و متصلم کن به قدرتو اعجازت

آهسته ام کن،، آرامم دار و در لحظه ی دیدنت، معلقم نگاه دار. 

و هر لحظه در گوشم زمزمه کن که من چیزی جز ذره ای در میان ابدیت و ابهتی بیکران نیستم !!! 

جادوگری کن، بگذار جادویت عدمم کند و از نو وجود، عدمم کند و از نو وجود،، عدمم کند و در نهایت وجودی بی هیچ وجود!!

 

 

 

 


سلاااام. اصلا نمیدونم کسی هست که اینجارو بخونه، دوست داشته باشه یا منتظرش باشه یا نه،، البته غیر از اون تعداد انگشت شماری که میدونم و ممنونشون هستم اما این روزها خیلییی زیاد دلم نوشتن و گفتن میخواد و اگر بدونم کسی منتظره و میخونه، حتما بیشتر، هدفمندتر و اصولی تر میام و چه بسا باهم تونستیم کلی کارای خفن کنیم . من کارم نوشتنه، هرروز مینویسم و جاهایی خونده میشم . اما راستش اینجا بودنم نیاز به خونده شدن دارهوگرنه که من همیشه در حال نوشتنم. ازتون میخوام اگر میخونید، حتی شده در حد یک شکلک یا حتی یک سلام خالی، کامنت بذارید لطفا  تو این پست و از پست های دیگه باز خاموش بشید تا من بتونم هدفهامو و روندی که در نظر دارم رو برای اینجا، شکل بدم بسیار ممنونم. 

اوففف،، چقدر زدن این حرفا واسم سخت بود . چون سختمه از آدمها بخوام طوری که دوست ندارند، رفتار کنند اما خب بهش نیاز داشتم . 

کرونا از راه رسید. اینکه در این مورد هم، مثل خیلی اتفاقات دیگه جور دیگه ای واکنش میدم و رفتار میکنم، باعث میشه از ترس قضاوت حرف نزنم این روزها برای من رنگ طلایی یک فرصت رو گرفتن. هرچند کارهام هزار برابر شده، دست هام زخمن همسر میره سرکار و .،، عصبانیتهام بیشتر شدن و حضور تو لحظه هام کمتر و. از فکر داغدارها غصه میخورم، قدرت کادر درمان رو ستایش میکنم و. اما نمیترسم اما سعی میکنم به جریان زندگی وصل باشم و در روزها رها. سعی میکنم امروز رو بسازم سعی میکنم زیبا، باشرف و انسانی بگذرونم این روزهارو و. 

و خوب که فکر میکنم ،، این جمله، جمله ایه که از نوشتنش میترسم من کرونا را دوست دارم !!! بله،، این احساس واقعیمه. منتظر رفتنش نیستم که بعد چه هااا کنم کرونا برای من شکل یه فرصت شده، رنگ طلا گرفته و فکر میکنم موجود جذابیه 

کرونا داره منو خلاقتر میکنه وجودمو پر از ایده کرده و با طنازیش هرروز قلبمو هزار بااار به تالاپ تولوپ میندازه . کرونا تعویقمو کمی، کمتر کرده نگاهمو به طبیعت و محافظتمو ازش بیشتر کرده . کرونا باعث شده کارهامو حتی ناشیانه شروع کنم و منتظر معرکه شدن نمونم. کرونا مجبورم کرده نه تنها برای قشنگ تر زندگی کردن تامل کنم،، بلکه متعهدانه پیش برم . 

کرونا میل به عرفانو مسائل معنوی رو درم زیادو زیادتر کرده باز دارم لابه لای کتابها قدم میزنم و نفس میکشم . عطر درختها تو کاغذ کتابا منو جادو میکنن

این کرونا خیلی خفنه. الان وقتشه که از دید دیگه ای بهش نگاه کنیم شاید باهاش تونستیم مثل معنایی که داره،، ماهم یه تاج پادشاهی رو سرمون بذاریم و تو جهانمون که از نو ساختیم،، پادشاهی کنیم . 

من وسواس گونه مراقب خانواده ی کوچیکم هستم،، ضدعفونی میکنم، میشورمو میشورم اما شک ندارم چیزی که بخواد بشه، میشه . پس رها هستمو آزاد تا اونچه که باید بیاد و منو باز از نو بسازه . 

این روزها باز و باز و باز به ما اثبات کردن که کائنات هوشمند و بی نظیره و ما آدمها نمی تونیم هر بلایی دلمون میخواد سر هر موجود بی زبونی بیاریم . 

و خیلییی . خیلییی چیزهای دیگه درون من در حال شکل گیری هستن. خیلی جوانه ها سبزم کردن که حتی ممکنه بهار نشده، خارج از فصلو زمانو مکان شکوفه کنن. !!! 

این لحظه، هرچیزی که داره،، بهترین چیزیه که من باید داشته باشم بهترین چیزیه که من باهاش قد میکشم. رنج های ما، حرفهای زیادی برای گفتن، نوشتن، نقاشی کردن و در یک کلام خلق کردن دارند. با هرچیزی که داری،، فقط خلق کن. یه اثری بذار. فکر کن چه طور میتونی قشنگتر و دلبرانه تر زندگی کنی ؟؟ و با شرف تر. انسان تر . !!! 

 

 

و نمیدانم چندبار دیگر باید بگویی ( و من میدانم و شما نمی دانید) تا تسلیم تر و پذیراتر شویم ،،،

نمیدانم از کجا دیگر باید نشانه و سرنخو رحمت ببارانی تا شاکرتر شویم. 

نمیدانم چند بار دیگر باید آینده را  بگیری تا در لحظه تر شویم 

نمیدانم چند بار دیگر باید مسیر را ستاره باران کنی تا مقصد را نخواهیم. 

نمیدانم چندبار دیگر باید جریان ها را  زیبا و حکیمانه طراحی کنی تا دل بزنیم به دریایت 

نمیدانم چقدر دیگر باید در سربی طلوع،، جادوی غروب،، تلولو نور،، خروش دریا، ماهی ماه و شگفتی دستانی که کمک میکنند، چهره بگشایی. تا تورا ببینیم،،

ببینیمت و همه چیز سرجایش قرار گیرد،، ببینیمت و صبح زیباتر شود،، ببینیمت و شب امن تر شود ببینیمت و انسان تر شویم !!! 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

omoomi فناوری اطاعات و ارتباطات فروشگاه اينترنتي دکوراسيون داخلي کارشناسی ارشد حقوق خصوصی گلستان کتابخانه مرکزی استان سمنان Michael فروشگاه لباس در بابل دارو رسان دکتر سلام آدرس جدید مشکین کلوپ|مشگین چت|مشکین چت|خیاوچت|خیاو چت